تصویری که از روز فوت زینت بانو اومده تو ذهنم و هیچ جوره نمیتونم محوش کنم، توش غرق بشم؟! غرق نشم؟!
انگار جنگ بودمُ از جنگ برگشتم که همه ی تنمُ مغزم درد میڪنه ..
جنگِ تن به تن که ضربه هاش شلاقی به سرُ صورتم خورده ..
جنگــُ جدال بین عقلُ این دلِ پر شده از دلتنگۍُ دوست داشتن که سلاح جنگیدنُ رو پا موندنش فقط گریہُ بغض شده(:
تسلای این جهان این است که رنجِ مُدام و
پیوسته وجود ندارد.
غمی میرود و شادیای باز زاده میشود.
اینها همه در تعادلاند.
این جهان، جهانِ جبرانهاست...
یادداشت ها،آلبر کامو؛