- تاسیان -
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
مپرس حال مرا روزگار یارم نیست،
جهنمی شده ام هیچکس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار،
ولی درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست...
ببین من از قوی بودن خستم. کاش حداقل یه نفر بود؛ که میتونستم پیشش قوی نباشم. میتونستم از اعماق وجودم کنارش گریه کنم میتونستم دردامو بگم، و اونم بدون هیچ سرزنشی حرفامو بفهمه و منو تو بغلش بگیره. کاش منه قوی، یکیو داشتم که میتونستم کنارش به ضعیف ترین آدم روی زمین تبدیل بشم.
از کسی که یهو ساکت میشه نپرسید خوبه یا نه چون یه آدمه هر لحظه رو به انفجاره :)
فریادش را جار میزد.
مجنون بود،
دیوانه ی عاشق.
اما لال هم بود!
صدایش شنیده نمیشد.
این بود که شد؛
لال و مجنون!
- تاسیان -
لطفاً از ذهنم بیرون برو، من مجبور به زندگی کردنم و با وجود تو توی ذهنم نمیشه،...
حکایت من در مشت روزگار دچار
پرنده ایست که پیش از رها شدن مردهست...
گفتن دوستت دارم همیشه شبیه دل به دریا زدن است، رها کردن تیری که دیگر هرگز به کمان باز نمی گردد. دوستت دارم هر سرانجامی که بیابد، این تیر که رها شود، دیگر هیچکس آن آدم قبلی نخواهد بود...