بعضی از زخمها قدیمیاند، بسته شدهاند، درد نمیکنند. اما جایشان هنوز هست و هروقت نوازششان میکنی، جریانِ دردی خیالی از تنت میگذرد و در حافظهات زنده میشود.
ولی من مُعتقدم که شِکسته شدن دل
بیشتر از پُخته شُدن عَقل،
آدمها رو عَوض میکنه.
به من گفت؛
تو بیشتر از اینکه زیبا باشی، تأثیرگذاری،
مثل هنر، مثل کتاب و حتی مثل یک انقلاب.
بی مسئولیتی، بزرگترین رد فلگه بنظرم. من متنفرم از کسی که نمیشه روش حساب کرد. کسی که تعهد یا قولی رو میده و میزنه زیرش و این آدما، درجا، در کسری از ثانیه، از چشم من میفتن. چرا؟ چون من خودمو سر مسئولیت و قولم کشتم.