- هَمقرار'
برای چهچیزی «پیشِ تو» باید گریه کنم یاحسین؟' - پست بعدی را بخوانید -
برای چهچیزی «پیشِ تو» باید گریه کنم یاحسین؟'
به گمانم اگر به کربلای شما بیایم، شبیه آن افرادی که ویدیوهایشان درمیآید درحالی که به نظر، بیخبر از دوربینی که روی آنهاست هستند، میشوم.. همانطور شکسته، خسته، درمانده، زار و بیمار.. اما حالا که تا به حال کربلای شما را ندیدهام، از اینجا که هستم، به فکر افتادهام که اگر بیاییم و آنطور روی زانو و یا در سجده، اشک بریزم، موضوع دلم چه خواهد بود؟ یعنی برای چه غمی قرار است ضجه بزنم و در خود فرو روم؟ روی آن ویدیوها اغلب مداحیای میگذارند که نشان از روزگار سخت و خستگیِ دلتنگی و تنهاییِ افراد دارد، اما باز به فکر من اینطور آمده که اگر بیاییم آنجا، پیشِ شما، اگر شبیه آن حال بنشینم و آنطور تمنا کنم، هیچ موضوعی را پیدا نمیکنم که برایش آنطور درمانده باشم الا یکچیز.. همان یکچیز که سوختهها را نجات میدهد وُ معمولیها را میسوزاند وُ اشک مردان را میریزد وُ رجز زنان را برمیانگیزد.. همان یکچیز که تمام روایات کربلا از آن ریشه میگیرد، همان یکچیز که نامش وتر الموتور ماندنِ شماست . .
- زینبمیم
پن:
وتر الموتور معانی زیاد دارد. یکی از یکی شبیهتر به آقای ما. الاایحال معنای سادهی آن اینچنین است: تنهایِ غریب
پن:
بیپناه که شدی، صدایش کن. او حسینِ وترالموتور است، میداند تک و تنها شدن یعنی چه؛ در آغوشت میگیرد..
تصمیمایی که دقیقاً وسطِ وسطِ روضهها میگیری رو یادت نره. اون تصمیما الکی به دلت نمیوفته..
- هَمقرار'
تصمیمایی که دقیقاً وسطِ وسطِ روضهها میگیری رو یادت نره. اون تصمیما الکی به دلت نمیوفته..
تصمیمایی مثل ترک گناه، احترام بیشتر به والدین، کمتر عصبانی شدن، بیشتر تلاش کردن برای کارای روزمره، مراقب چشم بودن، بیشتر قرآن خوندن و...
- همین چیزای کوچولوکوچولو
که آدمو بزرگ میکنه ..
- هَمقرار'
به قدرِ فاصلهی ردِّ قامتِ تو تا کفِ دنیا، فاصلهی ماست.
قدیم.
- پست بعدی را بخوانید -
- هَمقرار'
- میان مجلس نشستهام و فکر میکنم به اینکه چطور ممکن است در مجلس روضه و عزا، آنقدر سطحینگری و اصطلاحاً ادا غلبه کند که شور مجلس را نه برای امامحسین'ع بلکه "فقط" برای تصویر بهتر دوربینها بخواهند. آنقدر که دم گرفتن را نه برای استغفار دلها، بلکه "فقط" برای ضبط بهتر صدای مداحی و نشرش بخواهند..
- به این فکر میکنم که مگر آن مجالس و روضههای آرام و مخلصانه، کم دل میسوزاند و کم شور به دل میانداخت و کم 'انسان' میساخت که یکعده در تلاشند تا روزبهروز از آن بیشتر فاصله بگیرند؟ نمیدانم چطور است که دلم با این سبکها که مستمعین حتی متوجه جملات مداح به واسطهی حسینحسین گفتنِ عجیب ذاکر نمیشوند ولی بالا و پایین پریده و حتی با لبخندی گوشهی لب(!) به سر میزنند(!) همراه نمیشود. شاید چون تناقض و تظاهر در آن عجیب به چشم میخورد..
- به این فکر میکنم که قبلاها روضهخوان یکجمله روضهی بسته میخواند و جماعت، یکربع گریه میکرد برای همان یکجمله؛ پس چطور است که دلهای ما به سمتی رفته که روضهخوان تمام مقتل را شرح میدهد و ما به زور یکقطره اشک میریزیم؟' کجای کار این دل میلنگد؟ روزگار تغییر کرده یا دلهای بیچارهی ما؟
- به این فکر میکنم که اگر روضهخوانها و ذاکرین و مداحهای گذشته الان بودند و مجالس ما را میدیدند، زنده میماندند؟.. یا حتی شاعرها؛ فکر میکنم به اینکه آنموقعها روزگار با دلها مهربان بوده یا دلها خودساخته بودند که شاعرانِ آنزمان، میتوانستند شعرهایی بگویند که تا هنوز سوزش به جان مینشیند؟ مثلا فکر میکنم به اینکه در دل شهریار، چه چیزی غوغا کرده بود که توانسته بود بگوید: «در این گوشه عزایی بیریا دارد حسین»؟
-- و پایان همهی این فکرها میرسم به اینجا که دلتنگی برای مجالس ساده و خاکی و خالص، مرا به گفتن این حرفها واداشته است؛ از کنار این حرفها اگر میخواهید بگذرید، بگذرید. اما بدانید که یکسری حرفها، به واسطهی "همدرد بودن" است که درک میشود..
• زینبمیم
• من از انتهای قلبم میگویم صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین،
شما هم شبیه صدای آن پیرغلامانِ خالصت مرا بشنو..