°| #حرفهاےخودمـونے✨|°
ڪاش وقتے دݪـت گرفتـه و باهاش دردُ و دݪ میڪنٖے باهآت حـرف بزنـه...
هرچنـد؛ حرف میـزنه...
من گوشـام سنگینـه...
#دلتنگے
#الگوۍشهیـدمـ💔
•• @tasmim_ashqane
{✨❣}
مـرسـی ڪه اینـقـد انـرژے میدیـن و
قـوتِ قلمم میشیـن😍🍃
ممـنـون از توجـه قشنـگتـونــ ـ☺️💕
#ارسالےاعضـاجـٰـآنــ
@tasmim_ashqane 💛
🍃✨
✨
عزیزاے دݪ سلام و شبتون بخیر❤️
بایـد بگـم رمان تقریبا از اینجـا ببعد تازه شروع میشه و طبق تغییراتے ڪه در رمان ایجـاد کردم از نوشتن بعضے چیزهـا معذورم و صرف نظر کردم
ولے #دوستانهمیشگےڪانال
اینو بدونند ڪه😍
این چیزے از زیبایے رمان و هیجانش کم نمیکنه!
و اینوهم بدونید که اوایل رمان کمے با تخیل قاطے شده بود و همش ساخته ے ذهن بود ولے این روایت تقریبا روایتے واقعے هست..
ممنونم از حضور قشنگتونــ😍✨💕
#گرفتینچےگفتمیابازملازمهبگم؟😎
شبتون بخیـر🌙••
✨
🍃✨
- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۳
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
( خواننده هاۍ عزیز توجـه ڪنیـد ڪه " رهـا پارسـا " شخصیت اصلے رمان نیست! )
در کمال تعجب دیدم هیچ اعتنایی نکرد و با یه "عهه! ولم کن " از کنارم رد شد
نمیدونم چرا خیلے نگران شدم و مشکوک!
ولے نگرانیم بیشتر از شک بود!
به رفتاراش،به کاراش،
متعجبِ به سمت اتاقم حرکت کردم
همونطور باخودم کلنجار میرفتم که صدایی باعث شد بایستم و ناخودگاه گوشم بره سمت اون صدا!!
صدایی که باعث شد کنجکاو بشم
درصورتے ڪه من همچین آدمے نبودم..
و گوش نمےایستادم..
صدایے که از توے اتاق اقاے حسینے میومد و ظاهرن خودش درحال صحبت بود..
نمیدونم چه حکمتے بود ولے دل و زدم به دریا و تمرڪز کردم ببینم چےمیگه!!!
+یعنےچے ڪه نشد،من نمیدونم هرجورے شده میخوام ازت..فهمیدی؟؟
- ....
+سحر برو نمیشه و نشد نداره.من نمیفهمم این چیزارو..
-....
دادی زد باحرف بعدش من از پشت در هینے کشیدم و دستم و گزاشتم رو دهنم!!
از شانس بدم همون موقعه هم آقاے مرادی و چند تا پرستار وارد ورودی بخش شدن و سریع خودمو جمع و جور کردم ولے خداروشکر متوجه نشدن!
عههه همیشه اینجا خلوت بوداا
اونجا نموندم و به راهم ادامه دادم، و مدام تو فکرحرف حسینے بودم و هیچ جوره تو کتم نمیرفت! یعنے چے؟!
برای هزامین بار تو ذهنم اکو شد اون جمله
" ندا با تو، روت حساب کردم سحر دیگه نگم!!
اگه نشه اونے که میخوام خودت میدونے!!
اینجا ببعد صدا مبهم بود و درست نشنیدم ولے انگار گفت: +از جونت سیر نشدی که؟ "
چه اتفاقے داره میوفته رو واقعا نمیدونم و همینم اذیتم میکنه..
چرا ندا چیزی بهم نمیگهه..!!
واقعا نمیفهمم!
وارد اتاقم شدم و دروبستم..
امشب باید حامد میموند تا فردا اگه حالش خوب بود مرخص شه!
باید شب میموندم پیش حامد اما دلم پیش راحیل و مهراد بود
چرا این روزا اینطوری میگذره..چراا..
دلم گرفته بود و هنوزم دل نگران ندا!!
خودکار روی میزمو گرفته بودم و باهاش ور میرفتم و توفکر اتفاقات اخیر بودم..
میخواستم زنگ بزنم به مهری
واقعا خیلے زحمت کشید،خیلے شرمندشم
مهرے مستاجرنشینمون بود و خیالم از بابت اینکه از بچه ها مراقبت میکنه جمع بود چون عاشق بچه بود ولے هنوز قسمت نشد مادر بشه!
گوشیمو گرفتم، قفل " hamed " رو زدم و رفتم تو قسمت تماس دریافتے ها و روی اسم "mehri khanom " زدم و تماس وصل شد..
تو سومین بوق برداشت..
+سلام رهاجان،اقا حامد خوبن ان شاالله؟
-سلام مهری ببخشید واقعا زحمتت دادم،اره الحمدلله بهترن!
+خداروشکر نه بابا این چه حرفیه رها..
-دیگه به هرحال شرمنده،قول میدم جبران میکنم برات!
+ولکن این حرفارو..بگو ببینم
ڪےمرخص میشن؟
با خنده گفت:
+این بچه ها بدجوری بهونه میگیرنا!
-ان شاالله اگه خدا بخواد فردا
+خب خداروشکر
-عزیز کاری نداری؟؟
+نه رها جان سلامت باشی
-باشه پس خداحافظت،یاعلی
+قربونت خداحافظ..
اینم از بچه ها..
انگار داشتم دونه دونه کارارو جمع و جور میکردم!
ندارو چیکار کنم؟؟
دلم میخواد یه صحبت اساسی باهاش بکنم!!
دوباره گوشیمو باز کردم و رفتم تو قسمت تماس ولے اینبار شماره ی ندارو گرفتم..
داشتم ناامید میشدم که سر بوق ششم جواب داد خانوم!!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۴
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
بابت دیر جواب دادنش و پنهون کاریاش عصبے شده بودم و خواستم یه جورے سرش خالے کنم که با لحن صداش کاملا منصرف شدم، نتونستم بد برخورد کنم!!
+رها؟
-سلام،جان؟
+خواهری؟!
-جانِ خواهری چیشده ندا؟! حرف بزن!
صداش گرفته بود..
وقتے همدردے منو دید بیشتر تا اینکه سعے کنه خودشو آروم کنه و هرچے که باعث ناراحتیش میشه رو بریزه بیرون و دست از پنهون کاریاش برداره سریع به حالتی که انگار "هیچی نشد" برگشت.. لحن صداش محکم تر بود ولے دیگه گرفته نبود!
اینهمه وانمود کردنش برای چیه!!!؟
کفری شدم و محکم تراز خودش گفتم:
+میخوام ببینمت!
بیا اتاقم!
اونم یجایی توهمین ساختمون بود دیگه!!
توهمین بیمارستان
بهش فرصت حرف زدن ندادم و قطع کردم..
باید بدونم چه اتفاقی داره میوفته!!
به یه ربع نکشید که در اتاق زده شد
به هوای اینکه نداست خودم بلند شدم و رفتم درو باز کنم
درو باز کردم و ندا تو چهار چوبه در ظاهر شد
گرفته و غمزده بود اما وانمود میکرد که خوبه و هیچی نیست!!
قاب زده بود اما خیلے ضایع بود برای من!
یعنی من نمیفهمم حالش خوبه یا نه؟!
درو بازتر کردم تا بیاد داخل!
-بیاتو!
درو پشت سرش بستم و رفتم روبروش
دیگه از این کلافگے و سردرگمے خسته شده بودم
دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم و انگار که اختیار دست خودش نباشه باهام همکاری میکرد!
-چته ندا هان؟ چتهه!!
حق و ندونسته و بےخبر از همه چے دادم به خودم که چرا نمیدونم! که چرا از هیچے خبر ندارم!
هنوز عصبانیتمو کامل سرش خالی نکردم که به گریه افتاد و اشکاش میریخت:
+اخههه چیکارم داری تو هاان؟
چرا ولم نمیکنییی
چرا به حال خودم نمیزاریییم
به هق هق افتاد:
خس..ته..شدم..می..فهم..ی؟؟
خستهههه!
بازم منو با حرکتش و رفتارش غافلگیر کرد!
این ندا بود؟؟
بهت برم داشته بود
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم!
به من چه ارتباطی داشت؟؟
سریع نشوندمش سر صندلی و گفتم آروم باشه!
خودمم تلفن زدم آب بیارن!!
آب و که خورد آروم تر شده بود!
نشستم کنارشو دستاشو گرفتم تو دستم!!
یه ترس عجیبی تو چشاش میخوندم که برای من قابل درک نبود!
سریع دستشو از دستام بیرون کشید و بلند شد و فقط با یه جمله از اتاق بیرون رفت:
" من برم، باید به بیمارا سر بزنم"
یعنے چے این رفتاراش
خداایاا دارمم دیوونه میشممم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
💚
تَصـور ڪن چـه جـٰآنـَم جـٰانَمٖـے مےگفـت
•• زهـــرا [سـ]💚••
زمـآنـے ڪه🔅
پیغَمْـبـَر دسـتِ {مـ💕ـوݪآ} رآ
گـرفـت بـآݪـا🍃
🍂•• @TASMIM_ASHQANE
💚