- هَمقرار'
سوگند به لحظهی پایان یافتن مهلت چندین سالهی عمر، که بندِ تمامی تعلقات دنیوی و قدرتنماییِ حیوانیِ آدمی گسسته میشود؛ وَ 'انسان' به رویارویی با ذات حقیقی خودش فراخوانده میشود.
- زینبمیم
شاید ماها همیشه میگیم "رسیدم ته خط" چون میدونیم که خط، ته نداره. یعنی ناخودآگاه قبول داریم که همین مقدّساتی که باور داریم بهشون، تکیهگاهی میشن برامون که هرجای خط هم باشیم، بازهم دستِ ما رو میگیرن.
و حالا اگه آدمی هیچچیزی رو -!- به عنوان آرمان، مقدسات یا هرچیز دیگهای قبول نداشته باشه، موقع رسیدن به جایی که براش آخرِ ماجراست، چیکار میکنه واقعا؟
انگار آدمایی که به یه چیزی باور یا ایمان دارن، آدمای قویتریان. اگه بشکنن باز جمع میشن. اگه جمع نشن، راضیان. خوشحالن آخر داستان.
بر اساس ذهن زندگی کردن یه اصل جدانشدنیه برای آدما. شاید برای همین یه مورد هم که شده -خیلی بیشتره- این همه تاکید هست برای اینکه مراقب ورودیهای ذهنتون باشین؛ یعنی مراقب گوش، چشم و فکر.
ذهن آدما مقدّسات و باورها و عقاید رو توی خودش داره. باید مراقبش بود ..
- باید مراقب بود که چی برای آدم مقدّس شده.
- هَمقرار'
بله ..
برای همین هم هست که خیلیا حاضرن برای مقدساتشون "خون" بدن.
- هَمقرار'
برای همین هم هست که خیلیا حاضرن برای مقدساتشون "خون" بدن.
خون چیزِ کمی نیست، نقطهی اتصال انسان به همون مقدّساتشه! یعنی خون چیزیه که میتونی باهاش بمونی کنار باورِ خودت، مقدّسات خودت، چیزای مهمِ خودت.
حالا فکر کن جونتو بدی، "از خودت بگذری" برای موندنِ مقدّساتت و "مطمئن هم باشی" که مقدساتت چه حفظ بشه چه نشه، تو کارِ خودتو کردی، ته تلاشتو گذاشتی وسط.
ترجمهی ایمان همینه.
ترجمهی دفاعمقدس ما هم همینه.
هدایت شده از - هَمقرار'
گاهی فکر میکنم به آنهایی که تو را ندارند؛ از فقدان وجود تو در زندگیِ احتمالی خیلیها، قلب من، اینجا، چنان میایستد که گویی رنگِ نبض وُ طعمِ خون برایش بیمعناست! گاهی اوقات هم فکرم راه میکِشد سمت آنانی که تو را دارند؛ خوشا به بختشان، چقدر با #تو، 'واقعی' میشوند ..