- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۴
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
بابت دیر جواب دادنش و پنهون کاریاش عصبے شده بودم و خواستم یه جورے سرش خالے کنم که با لحن صداش کاملا منصرف شدم، نتونستم بد برخورد کنم!!
+رها؟
-سلام،جان؟
+خواهری؟!
-جانِ خواهری چیشده ندا؟! حرف بزن!
صداش گرفته بود..
وقتے همدردے منو دید بیشتر تا اینکه سعے کنه خودشو آروم کنه و هرچے که باعث ناراحتیش میشه رو بریزه بیرون و دست از پنهون کاریاش برداره سریع به حالتی که انگار "هیچی نشد" برگشت.. لحن صداش محکم تر بود ولے دیگه گرفته نبود!
اینهمه وانمود کردنش برای چیه!!!؟
کفری شدم و محکم تراز خودش گفتم:
+میخوام ببینمت!
بیا اتاقم!
اونم یجایی توهمین ساختمون بود دیگه!!
توهمین بیمارستان
بهش فرصت حرف زدن ندادم و قطع کردم..
باید بدونم چه اتفاقی داره میوفته!!
به یه ربع نکشید که در اتاق زده شد
به هوای اینکه نداست خودم بلند شدم و رفتم درو باز کنم
درو باز کردم و ندا تو چهار چوبه در ظاهر شد
گرفته و غمزده بود اما وانمود میکرد که خوبه و هیچی نیست!!
قاب زده بود اما خیلے ضایع بود برای من!
یعنی من نمیفهمم حالش خوبه یا نه؟!
درو بازتر کردم تا بیاد داخل!
-بیاتو!
درو پشت سرش بستم و رفتم روبروش
دیگه از این کلافگے و سردرگمے خسته شده بودم
دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم و انگار که اختیار دست خودش نباشه باهام همکاری میکرد!
-چته ندا هان؟ چتهه!!
حق و ندونسته و بےخبر از همه چے دادم به خودم که چرا نمیدونم! که چرا از هیچے خبر ندارم!
هنوز عصبانیتمو کامل سرش خالی نکردم که به گریه افتاد و اشکاش میریخت:
+اخههه چیکارم داری تو هاان؟
چرا ولم نمیکنییی
چرا به حال خودم نمیزاریییم
به هق هق افتاد:
خس..ته..شدم..می..فهم..ی؟؟
خستهههه!
بازم منو با حرکتش و رفتارش غافلگیر کرد!
این ندا بود؟؟
بهت برم داشته بود
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم!
به من چه ارتباطی داشت؟؟
سریع نشوندمش سر صندلی و گفتم آروم باشه!
خودمم تلفن زدم آب بیارن!!
آب و که خورد آروم تر شده بود!
نشستم کنارشو دستاشو گرفتم تو دستم!!
یه ترس عجیبی تو چشاش میخوندم که برای من قابل درک نبود!
سریع دستشو از دستام بیرون کشید و بلند شد و فقط با یه جمله از اتاق بیرون رفت:
" من برم، باید به بیمارا سر بزنم"
یعنے چے این رفتاراش
خداایاا دارمم دیوونه میشممم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
💚
تَصـور ڪن چـه جـٰآنـَم جـٰانَمٖـے مےگفـت
•• زهـــرا [سـ]💚••
زمـآنـے ڪه🔅
پیغَمْـبـَر دسـتِ {مـ💕ـوݪآ} رآ
گـرفـت بـآݪـا🍃
🍂•• @TASMIM_ASHQANE
💚
- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۵
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
دیگه ندارو ندیدم..
نمیدونم چرا کمتر مےدیدیم همو
کمتر حرف میزدیم باهم
پُرِ حرف بودیم اما
رو دررو شدن های یهویے مون پراز سکوت بود
کمتر بیمارستان میومد
کمتر و کمتر و کمتر...
همچے به یکباره جورے جور شد که رابطمون دیگه به گرمے قبل نبود
مرخصی های ساعتے و روزانش دادِ مسئول شیفت رو در اورده بود!!
هرموقع میدیدمش انگار میخواست از زیر نگاهام در بره!
حامدهم دیگه مرخص شده بود
راحیل و مهرادم که بگم خدا چیکارشون نکنه
از سر کول حامد بالا میرفتن و حامدم سرخوش تر از همیشه..
...
با صدای آلارم گوشیم ازخواب پاشدم
نگاهم به ساعت افتاد که ۵:۳۰ رو نشون میداد
آروم از رو تخت پاشدم و اول از همه رفتم تو اتاق بچه ها..
ناز خوابیده بودن..
نزدیک شدم و پتوے تقریبا کلفتے رو روشون دادم زیرلب "قربونتون بره مامان" رو به زبون اوردم...
دستی بر روی سر مهراد کشیدم و اومدم بیرون
سمت شیر آب رفتم تا وضو بگیرم،نماز بخونم
تو تاریکی سایه یه نفرو دیدم.. دلم خالی شد اصلا فرصت تامل به خودم ندادم و جیغ کوتاهے کشیدم تا برگشتم دیدم حامده!!
حالا حامد تو چهار چوب در ایستاده بود و دست به سینه تکیه داده بود به درو میخندید
کفرے شدم از خندش که باعث شد خندش جون بگیره
+که سایه ی منم ترس داره!!
حق به جانب حرف زد و نتونستم جبهه بگیرم..
خندم گرفته بود ولے از حرص دندون قروچه ای رفتم و به کارم ادامه دادم..
داشتم وضو میگرفتم ڪه اومد کنارم
گفتم:
-برو کنار اول من وضو بگیرم
با صدای مردونش گفت:
+ڪه من برم کنار؟! این حرفش مواجه شد با اب پاچیدن روم
رفتم عقب تر و دست به کمر خیلی خونسرد گفتم:
-اول صبحموکه هست صورتمم که شستی
حالا وضوتو بگیر بزار ماهم وضومونو بگیریم..
خندید و حرفی نزد
وضو گرفت و منم وضو گرفتم..
تا برم تو اتاق رو به قبله ایستاده بود و الله اکبرش و گفت..منم سجاده رو پهن کردم و پشتش ایستادم و نمازمو خوندم
بعد نماز داشتم تسبیح میزدم که برگشت طرفیم و با خنده مهربونش " قبول باشه " رو از دهنش شنیدم
چیزی نبود اما دلم پر آرامش شد...
امروز شیفتم بود و باید میرفتم بیمارستان!!
صبحونه رو چیدم رو میز و چند تا لقمه ایستاده خوردم و از حامد که میگفت بشبن بخور بعد برو خدافظے کردم و گفتم: "دیرم شد"
بلند شد و سوئیچ و از روی میز گرفت اومد دنبالم گفت: "پس صبر کن برسونمت!"
- "نه دیرت میشه..من خودم میرم!"
" ای بابا رهاا یه لحظه وایسا گفتم میرسونمت عه!! "
تموم حرفامون همین قدر بود و تصمیم گرفتم برسونه منو!!
ماشین داشتم اما خیلی کم پیش میومد باهاس برم بیمارستان..."
بچه هاهم که روزایی که شیفتم بود مهری زحمتشو میکشید..
بچه هاهم بهش عادت کرده بودن و بهونه نمیگرفتن
نشستم تو ماشین و اونم درو باز کرد و ریموت زد و اومدو تو ماشین نشست!!
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم..
داشبورت و زدم و چند تا برگه و خودکار موجود توشو گرفتم و گذاشتم تو کیفم!.
عادتم بود خودکار و کاغذ همراهم باشه..
رسیدیم و میخواستم پیاده شم که...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
••💌••
ممنـون از توجـه قشنگـتـونـ ـ❤️∞
و انرژے هاے قشنـگ مشـنگ تونـ ـ✨
••رمـٰآنـ تصـمـیم عاشقـانـہ رو
ایـنـجآ بخـونیدا😍👇🏻
@ROMAN_TAS
#شبتونبہعشـق💜
#عیــدتـونمبــارڪ😍
🌙• @ASHEGHANEH_HALAL
••تـآ بےنهـآیتـ❤️∞
مهـدے جــآنـ!✨
مـٰآ بَـرآن عهـد ڪه بَستـیـٖم،
بـرآنـیـم هَنـوز🍃
#صبحـتـونعلـوے🌤
#عـیـدتـونمبـارڪ😍🎈
☀️•• @TASMIM_ASHQANE