eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
559 ویدیو
29 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #مائده_عالی‌نژاد ــ ـ همقرار وقف مولا'عج ست‌، قَرارِ ما مماتُ حیات، خَرجِ مولا. شهادت نزدیک است... ‌پُل ارتباطی: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- آقای مقدسِ اردبیلی؟ ما دلتنگ صدای نشنیده‌ی اماممان هستیم ، ما اضطرار غیبتش دارد بیچاره‌مان میکند.. ما حلاوتِ نگاه نچشیده و ندیده، پلک برهم رفتنِ امام هم ندیده، داریم انگشت‌نمای خلائق میشویم.. شما چه احساسی داری که امام تو را مخاطب قرار داد؟ کدام درجه از کدامین طبقه‌ی سعادت بودی وقتی امام تورا امین خود قرار داد که به ما مطلبی برسانی؟ دلت چگونه قرار داشت وقتی صدای امام را میشنیدی؟ دنیا برای همه تابحال فانی بود ولی دنیای فانی ما، به ما این تفاسیر را بدهکار است.. دنیا برای همه فانی بود این چه درد بالاتری ست که برای ما هم فانی ست، هم بی لیاقت از حضور امام؟ هم فانی ست، و هم بی صدای انا بقیه الله ان جدی الحسین ... یکی نیست پاسخی به ما دهد؟ یکی نیست که پاسخگو باشد؟ ۵ فروردین ۰۴
«عشقی که از جان گذشت» خدایا… من دنبال مردن نیستم… من دنبال رسیدنم. دنبال اون لحظه‌ای که همه‌ی پرده‌ها کنار می‌رن و چشمم، چشم‌تو رو می‌بینه… بی‌واسطه. من دلم شهادت می‌خواد، نه چون جانم را دوست ندارم، بلکه چون دوست‌داشتن تو را از جان بیشتر دوست دارم. من از مرگ نمی‌ترسم، از "نرسیدن" می‌ترسم… از اینکه این عشق تا تهش نرود، از اینکه نیمه‌کاره بمانم، از اینکه چیزی از من، به غیر از تو، باقی بماند… خدایا… من نمی‌دانم صلاح تو چیست، اما می‌دانم عطشم را بی‌حساب در دلم نگذاشته‌ای. می‌دانم تو، خریدارِ عشق‌هایی هستی که تا مرز جان کشیده می‌شوند. پس یا بخر مرا با همین جان… یا نگهم دار، تا هر روز، ذره ذره شهید شوم در راهت. شهادت را به خون نمی‌دانم، به عبور می‌دانم... و من دلم می‌خواهد از همه‌چیز، حتی از خودم، عبور کنم تا تو را به دست بیاورم. امضای دلم: بنده‌ای که سخت‌پسند است… چون می‌خواهد فقط تو خریدارش باشی.
هر گره‌ای، هر سؤالی، هر تردیدی، پاسخش پیش خداست. دنبال تفسیر آدم‌ها نباش؛ برو سراغ تفسیر خدا. خدا خودش رزق رو بهترین شکل معنا میکنه و بهت میده.
یه راه میانبُر رسیدن به مقامِ احراق هست.. رسیدن به مقام سوختن.. بطن دلت باید ذغالی شود که آتش آماده دارد.. با یک کبریتِ ساده، چنان شعله بکشد که پروانه ها بسوزند..
. چه حسِ غیرقابل توصیفیه شب عرفه ای که هر دعای خیری وعده‌ی اجابت داده شده و مهمترین شبها از شبهای مناجاناته... در عوالم بالا به نام شب تولدِ من هم ثبت و ضبط شده.. گرچه برای کسی که خود خدارو میخواد انگیزه‌ی اجر و پاداش، محرک اصلیش نیست.. اصلا اجر و پاداش راضیش نمیکنه. و بی طمع از هیچ اجر و پاداشی سیر سلوکش رو به سمت خدا داره، چون تشنه‌ی خداست. خدا هم اجری که خدا برای این شب کنار گذاشته هم در جای دیگری پیدا نمیکنی.. درسته که شب تولدِ قمریت هست مائده ولی شب تولد و تحول خیلی ها هم همین امشب به اذن الله رقم میخوره.. پس شما هم امشب رو، فردا رو شب تولد معنوی تون قرار بدید و تحول عظیمی رو وارد کالبد فانی تون بکنید.. واردِ روحی که اسیر تن و جسم شده بکنید.. روز عرفه که پر از معرفت و شناخته اونم با یک مناجات عاشقانه.. ازهمون ابتدای خلقتم، به روز تولدم گره خورده خدایا ممنونم که در عالم وجود و امکان خلقتم رو به روز عرفه‌ات گره زدی ... من رو پیش خودت ببر میخوام تجلی صفات تو بشم تا نه روحم، و نه جسمم مال این دنیا و زمین نباشه.. زمین مال من نیست.. زمین، راضیم نمیکنه.. به تو امید دارم که روزی من رو با جاودانه ترین مرگ پیش خودت ببری....
‌دلنوشته؛ اگر امروز روز بندگی‌ست و عید بندگی؛ یارب ، من دوست دارم روزی برسد که تو این را تایید بکنی: او هر روزِ عمرش را برای تو بنده بود. درست است که بندگی من ناقص بوده اما تویی که پوشاننده‌ی نواقص هستی.. اگر من هر روز عمرم را برای تو بنده نبودم.. لا اقل تمـــــام تلاشم این بوده که برایت تمام روزهای عمرم را بنده باشم.. بنده ای که تو ببینی و بپذیری.. نه غیر. و لاغیر! حداقل بنویسید: تمام تلاشش این بوده که برای خدا بنده‌ی حقیقی باشد میدانی من چه دوست دارم؟ من دوست دارم هر روزِ من روز بندگی کردن باشد و عید بندگی.. من دوست دارم در هیچ موقعیتی، قافیه را نبازم، در هیچ حرکتی، قافله را جا نمانم. من دوست دارم در تمام وجناتِ و و وجباتِ و موجبات، بنده‌‌ی حقیقی و واقعیِ تو باشم و تجلی صفات خودت باشم... من دوست دارم نام کل پرونده و کتاب اعمالم در آن دنیا، عبدِ معبود باشد یا خواهانِ خودش.. یعنی همونطور که او میخواست.. خودِ خودش! یا عبدِ بی‌نشان.. که اینکه خواهان بی‌نشانی و گمنامی هم بودم تایید بشود.. یا مثلا نام آن کتاب، عبدِ حقیقی باشد که امام زمان عج از دیدن حتی نامِ روی پرونده هم در این حد هم، نه من شرمنده بشوم و نه امامم ناراحت. خدانکند.. و خدا کند امامم را خوشحال کنم و باعث موباهات امامم بشم.. اگر لحظه ای من باعث ناراحتی امامم بشوم در همان سَرا دوست دارم باز هم بمیرم.. دارم برای پرونده‌ی آخرتم تلاش میکنم اینجا نوشته ام تا همینجا ثبت بماند.. به شما همقراری ها بگویم که شما هم برای پرونده‌ی آخرتتان تلاش کنید.. حواستان به پرونده‌ی آخرتتان باشد حواستان به لحظه‌ی باز شدن این پرونده در مقابل دیدگان و چشمان نازنین امام باشد چند نفرتان میخواهید نامی که روی جلد پرونده‌تان حک میشود، العبد باشد؟ مثلا العبد فلانی.. چند نفرتان واقعا میخواهید که دقیقا امام اولین چیزی که از پرونده‌ی تان میبیند این کلمه باشد؟ پس بعد از عطشِ تمنا و خواستن تلاش کردن است که به دادتان میرسد.. تلاش کنید و این جوشش را در درونتان با حتی احتمالاتی که مشکوک به گناه هست از بین نبرید.... ۱۶ خرداد ۱۴۰۴ عید قربان
- هَم‌قرار'
آره این شبها‌‌، باید هم در خانه‌ی شهدا را زد... ولی من دلم برای حاجت دلم، چنین ضمانتی میخواهد.. ولی حاج رمضان تورا میشناسد؟ نه.. تو او را میشناسی؟ باز هم نه... چگونه میخواهی ضمانت همسرش را جدی بگیری؟ خب مگر میشود کسی بی‌حاجت باشد؟ همه بنده ایم.. و همه چون بنده‌ایم حاجت‌مندیم.. به حاجت که می‌خواهد نگاه کند؟ حال اگر نگاه کند، گلچین میکند؟ یا چشم بسته از درجه‌ داری اش که شهادت باشد و زمره‌ی شهدا استفاده میکند و حاجت روا میکند؟ چرا همسرش نگفت اول بشناسید، معرفت پیدا کنید، تا اتصال قلبی پیدا کنید، بعد بخواهید و ضمانت میکنم؟ چرا به یکباره گفت از حاج رمضان بخواهید؟ اصلا چرا حوائج را جدا نکرد؟ نگفت مثلا اگر کسی حاجتِ شهادت دارد، از حاج رمضان بخواهد؟ من را چه قانع و راضی میکند؟ چرا میان صحبتهای همسرِ تو پریده ام حاج رمضان؟ چرا اصلا همسرِ تو باید ضمانت تورا بکند؟ تو همسرت دارد بعد از شهادتت ضمانتت را هرکجا میکند.. معلوم است که در حیات دنیایی‌ات، شاید مستجاب الدعوه بودنهایت را کم ندیده... از ما بعد از شهادتمان کسی حرفی ندارد که بزند چون اصلا شهید بودنمان مشهود نبود در رفتار... ولی خوشا به حال تو که دارد از تو به عنوانِ گره بازکُن و حواله ده، یاد میشود... دارد از تو به عنوان مستجاب الدعوه یاد میشود... ما به چه عنوان یاد میشویم؟ این دنیا اینطور است که وقتی وسط روزمرگی ات بلند بلند به مرگ فکر میکنی، به تو خورده میگیرند چرا میخواهند یاد مرگ را از خودشان دور کنند؟ ولی من نمیخواهم دورافتاده شوم.. حاج رمضان نمیدانم به گوش تو میرسد یا نه بهرحال حالا که همسرت اینطور گفته حتما مشغله ات زیاد شده و روزانه با حوائج زیادی سروکار داری نه؟ نمیخوام اسباب زحمتت باشم.. بهرحال به دیدِ دنیایی و ناقص ما، باعث زحمت و سرشلوغی‌ست که حواست به همه‌ی حوائج باشد.. ولی حقیقت این است که آن دنیایی که پیش خدا روزی بخوری، بی محدودیتِ زمان و مکان و عددوارقام، زندگی میکنی و احاطه داری و گره باز میکنی...
حاج رمضان ، خسته ام، صدایم میرسد‌؟ خیلی خسته ام. به حساب درد و دل دوست دارم حرف بزنم... حرف بزنم و بگویم چرا باید مونا باکویی برود ولی من هنوز نه؟ ما فکر میکنیم چون همسرش دانشمند بود و ترور شد، مونا هم به پای او رفت.. کسی چه میداند‌؟ شاید این مونا بود که عاشق شهادت بود؟ شاید آن آقای دانشمند بود که به پای شهیده مونا رفت... او هم خریدنی شد و رفت.. شاید با برنامه‌ی ترور همسرش مونا را به آرزوی خودش رساندند... درواقع امام علی مونا را رساند.. چرا باید فائزه برود؟ چرا باید حاج قاسم فاطمه سادات را ببرد ولی من را نه؟ حاج قاسم همان سال اول، فاطمه سادات را برد.. حاج قاسم فائزه را هم سالروز شهادتش بُرد عجیب است.. حاج قاسم چه قدرتی دارد بعد از شهادتش هم کوتاه نمی‌آیند.. همین کوتاه نیامدن باعث میشوند عده ای در خودِ روزِ سالروز پیش خودش بروند.. چرا باید صدیقه که دوست داشت در جوانی اش برود یا حتی زینب کمایی که دوست داشت با چادرش برود یا راضیه کشاورزی که آرزو داشت پزشک شود و قلبهارا درمان کند، ولی درد قلبِ او را زودتر درمان کردند.. درمانی مثل شهادت در ۱۴ سالگی.. اینها بروند... دقیقا هم همانطور که میخواهند بروند ولی من هنوز نه؟ چرا باید زینب کشاورز ۱۶ ساله که او هم آرزوی شهادت داشت خریده شود، ولی من نه؟ چرا باید معصومه کرباسی که از بچگی از همان بچگی، فکر شهادت از سرش میگذشت حالا در مهرماه ۱۴۰۳ با همسرش برود و ۵ فرزندش را ارثیه‌ای تمام وقف شده بگذارد و برود؟ مگر ۵ فرزند نداشت؟ این حب شهادت چیست که تورا حتی از تعلق ۵ فرزند مبری میکند؟ چرا فرشته به آرزوی شهادتش، در روز تولدش رسید؟ عمویش میان‌جگری کرد؟ پارتی بازی کرد؟ چرا این آرزوها را دیگران دارند زندگی میکنند؟ چرا من فقط دارم حسرت خورِ خوبی میشوم؟ فقط دارم آه‌کش خوبی میشوم.. به خودم نگاه کرده ام، به سینه ام.. که تنگ آمده.. چیزی که بیارزد جز حب اهل بیت و اشک بر حسین نداشته ام.. جز آه نداشته ام... آه هم خریده میشود؟ من آهی که بسوزاند و قلب را در کوره بیاندازد زیاد کشیده ام... مگر من چه کم دارم از آنها‌؟ به من بفهمانید.. بخدا خودم را درست میکنم.. آدم نیستم اگر درست نکنم... آدم نیستم اگر خودم را آدمِ شهادت و آماده‌ی شهادت نکنم...
من عهدم را خدا میداند ، خیلی وقت است که برقرار است و هربار تجدیدتر میشود.. عهد این است که ناراحتی و دلگرفتگی هیچکس را در سینه ام نگه نمیدارم... و همان موقع در همان لحظه هرررررچه که باشد میبخشم... این حق الناس را میبخشم تا او آن دنیا معطل من نماند برای حلالیت... تا درگیر من نباشد و دنبال من نگردد... آنقدر آن دنیا گرفتاریم که من نمیخواهم کسی گرفتار حلال کردن یا نکردن من باشد.. همه‌ و هرچه که هست و نیست را در همین دنیا میبخشم و با این بخشش میخواهم جلوه ای از بخشندگی بشوم این سینه جای دلگرفتگی از اهل زمین نیست... این سینه خودش را برای آسمان آماده کرده... این سینه خودش را دارد قدر آسمان و اندازه‌ی آسمان در می‌آورد... دارد خودش را در قد و قواره ی آسمان بار می‌آورد... تا و و در آن جای بگیرند.... برای این سینه، دنیا تنگ است.. برای همین است که از دنیا به تنگ آمده است...
بعدا که نوبت من هم رسید، این احساس برات تکرار میشه :))
شاید به همین علته که وسط یا حسین گفتن، به یادم افتاد.. :)) من خودم یاد این خاطره افتادم.. وقتی برگشتم و میگفتم کربلا بودم یا تعجت میکردنُ میگفتن کی رفتی کربلا؟ یا مسخره میکردنُ میگفتن، مگه تو کنکور نداری؟ من اون سال معجزه آسا و سالهای بعدش مسیر پیاده روی اربعین برام باز شد.. با پدرم رفته بودم... پدرم که بعد از کلی تلاش و گریه، فقط یه جمله از من دلش رو راضی کرد و من رو با خودش برد... پدرم به من گفت اون شب که اومدی تو اتاقم و با گریه گفتی بابا اگه منُ نبری زیارت امام حسین و این پاها اونجا تو اون مسیر خرج نشه، منتظر روزی باش که وقتی به خرج شدن برای امام حسین ترجیح ندادی، این قدمها برای گناه خرج بشه و به گناه بره.. این پاها یجای دیگه خرج بشه.. این رو پدرم بعدا در مسیر پیاده روی وقتی ازش پرسیده بودم چیشد یهو راضی شدی؟ تو که خیلی سخت و محکم میگفتی اصلا امکانش رو نداره؟ که بابام اون رو تعریف کرد....
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- منم همچین ترسی دارم... جز این ترسُ و ترس از خدا، دیگه هیچ ترسی ندارم.. ازین میترسم که شهید نشم... ازین میترسم که مرگ من، مرگ عادی باشه.. صحبتهای حاج یونس خیلی دلمو آروم کرد که بلاخره یک نفر حرف دل منو زد و منو درک کرد.. منو فهمید.. احساس دریافت یک نشونه‌ی الهی رو داشتم بعد از دیدنِ این یک دقیقه... که باید شهادت رو از خدا خواست... 'شهید حاج یونس نیکویی'