eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
452 ویدیو
27 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عالی‌نژاد ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. بهم وصل میشین: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- هَم‌قرار'
💞💛💞💛 💛💞💛 💞💛 💛 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیم‌عاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqa
💞☄💞 ☄💞 💞 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ -میتونم پیشش باشم؟! پرستار یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: +باشه مشکلی نیست نگام به مهری خانوم افتاد که منتظر نگام میکرد،گفتم: - مهری خانوم مهراد و میسپرم بهتون..خوابیدس،اگه بیدار شد و بهونه گرفت بهم زنگ بزنین! +باشه رها جان، نگران نباش..خدا پشت و پناهتون! پرستار بعد از اتمام حرف اومد بالا و راننده ے امبولانس در و بست... یاد حامد که میوفتادم صدای گریه ی راحیلم میومد به ذهن شلوغم!! یاد مهرادم که تو اتاق ناز خوابیده بود! تهی از هر دل نگرانی هایے خوابیده! تهی از.. دلم خواب میخواد! یه خواب از سر آسـودگے و راحتے دور از هیاهوی عالم آدم بزرگا ای کاش تو عالم بچگی میموندیم به خیال اینکه بچگی کنیم یا که با امتحان و آزمایش های خدا آزموده نشیم!! یه آیه به ذهنم اومد که مُهـر "قوی باش" به دلنگرانی هام زد یه آیه به ذهنم اومد که گفت: در پس هر سختی آسانی ست گفت و من آروم گرفتم گفت و من کورسوی امید تو دلم روشنتر شد!! گفت و من یقین پیدا کردم که " خدا هست! " " ان مع العسرا یسرا " چشامو بستم دوباره حس کردم " خدا حواسش بهم هست! " رسیدیم و برانکارو گذاشتن رو کف آسفالت تا راحیل رو بزارن روش!! راحیل از تب داغش به نظر میرسید سرماخورده بود! دختر سه ساله ی من الان داره از تب میسوزه! الهی من نباشم و اینطوری نبینمت! .... رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که اون دررباز شه و دکترِ راحیل از اون اتاق بیاد بیرون تا حرفاشو بشنوم! دلشورم پس بی حکمت نبود!! "هیچ چیز بےحکمت نیست" یه دلم پیش حامد بود و یه دلم پیش راحیل و تموم فکر و ذهنم پیش مهراد!! تو همیـن فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد! نـدا بود.. تماسو وصل کردم -جانم ندا +ببخشید!!! -هیس! هیچی نگو! صدای گریه ے آرومش از پشت تلفنم به گوش میرسید! -گریه نکن جانِ رهـا!! شروع کرد و یه ریز حرف میزد! +رها ببخشید من پنهون کردم چون تو حالت حالِ خوبی نبود! من نگفتم چون از تنها امیدات هم ناامید میشدی بس نبود؟! ولی مطمئن باش هم حامد خوب میشه و هم راحیل!! باور کن این روزای بد تموم میشن میرن! به خدا یقین داشته باش تا قلبی بهش ایمان داشته باشی ایمان به چیزایی که مقدر کرده برات!! اینارو میگفت و باز آرامش دلم شد!! لب باز کردم تا حرف بزنم که... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| 💍💗💍💗💍💗💍💗💍💗 ✨ @tasmim_ashqane ✨ 💗💍💗💍💗💍💗💍💗💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💤] امـروز 10 اوتـــ|🍃| روز جهانے تنبلے استــ|😻| پس امروز فقــط به خودتوݩ استراحــتــ بدیـد|😃| غذاے مورد علاقتوݩ رو بخوریــد|😋| خوش بگــذرونــیــد و بـخوابیــد|😴| #روز تــنـبݪ ‌هــا مـبـــارڪ🎉| •💚•| @tasmim_ASHQANE
😍 مَــن حـیـدرے|😌 و تـُـ فـآطِـمے|😍 دَر دِل مــا حُـب وَلــے|💚 ڪـاش روزے بِـشَـود عــآقِـد مــآ سِـیٓـدعـلے|🙈✨ @TaSmiM_asHqaNe 💥
#مـولاے_خــوبم😍 تو پشـت‌وپناهِ آسـمان و مِهـر و مـاهے در ظلّ پناهَـت نِگـهـَم‌دار؛ {عـلــےجــان..💚} #بیست‌ُدوروزتاعیدغدیــر🍃 🎈| @tasmim_ashqanE
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ😎|••
- هَم‌قرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 💥بـہ‌نـام‌نقش‌بندِ‌آفـرینـشــ🍃 ‌#رمان‌جذاب #سوسوی‌عشق❤️ #پارت‌یک نویسنـده: #مائ
💫📚💫📚 📚💫📚 💫📚 📚 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ دکترِ راحیـل از در اتاق اومد بیرون و به راه مستقیمـش ادامه میداد که گوشی به دست سد راه دکتر شدم -ندا قطع کن بعدا بهت زنگ میزنم!! -دکتر اطفال؟! +بله بفرمایید -راحیلم، راحیل فرهمند حالش چطوره؟ +تبشون بالاست.. عجیبه سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.. گنگ نگاهشون کردم! یعنےچے؟! جمله ے اخـر تو ذهنم اکو شد!! "عجیبه،سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.." با مکث ادامه داد! +تنش روحی روانی به مراتب باعث اضطراب میشه و نتیجش تبٍ بالاست که الان مشاهده میشه! بازهم با مکث بین حرفاش ادامه داد! یا غم و اندوهه بسیار.. ادامه نداد و گذاشت به عهده ے خودم! داشتم زبون باز میکردم تا در جواب حرفهای دکتر چیزی گفته باشم امـا با چیزی که یادم اومد سرم تیر کشید دکتر با یه "با اجازتون" از کنارم رد شد و منو تو عالمِ پُرِ سوالم گذاشت!! یعنی؟! یعنی راحیلم از دلتنگی باباش اینجوری تب کرده؟! قربونت بره مامان!! قدم های بلندم به سمت اتاقی که راحیلم اون تو بود باعث شد زود برسم به در و دستگیرِه رو به سمت پایین بکشم و در باز شد!! دکترِ راحیـل از در اتاق اومد بیرون و به راه مستقیمـش ادامه میداد که گوشی به دست سد راه دکتر شدم -ندا قطع کن بعدا بهت زنگ میزنم!! -دکتر اطفال؟! +بله بفرمایید -راحیلم، راحیل فرهمند حالش چطوره؟ +تبشون بالاست.. عجیبه سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.. گنگ نگاهشون کردم! یعنےچے؟! جمله ے اخـر تو ذهنم اکو شد!! "عجیبه،سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.." با مکث ادامه داد! +تنش روحی روانی به مراتب باعث اضطراب میشه و نتیجش تبٍ بالاست که الان مشاهده میشه! بازهم با مکث بین حرفاش ادامه داد! یا غم و اندوهه بسیار.. ادامه نداد و گذاشت به عهده ے خودم! داشتم زبون باز میکردم تا در جواب حرفهای دکتر چیزی گفته باشم امـا با چیزی که یادم اومد سرم تیر کشید دکتر با یه "با اجازتون" از کنارم رد شد و منو تو عالمِ پُرِ سوالم گذاشت!! یعنی؟! یعنی راحیلم از دلتنگی باباش اینجوری تب کرده؟! قربونت بره مامان!! قدم های بلندم به سمت اتاقی که راحیلم اون تو بود شد زود برسم به دراتاق! دستگیرِه رو به سمت پایین کشیدم و در باز شد!! راحیلم سرحال و قبراق نشسته بود رو تخت! نشسته بود رو تخت و با دوتا از عروسکا هم بازی میکرد و برای خودش میخندید!! حالش خیلی بهتر شده بود الحمدلله تا اومدم تو اتاق چشمش افتاد روم و خندش رنگ گرفت.. رفتم سمتشو بغلش کردم با صدای بچه گانش به همه ے فکر و ذهن بچه گونش خنده ای از سر تحسین زدم!! +مامانی؟! راحیل بود که صدام میزد! +جانِ مامان؟ بابا تِی اوب میته؟ (بابا کی خوب میشه؟؟) -عزیزدل مامان کی گفته حال بابا بده؟ +خاله ندا بم دُفته بود وختے تو بیلون بودی!😢 (خاله ندا بهم گفته بود وقتی تو بیرون بودی!) بوسه ای به لپش زدم و زل زدم تو چشمای طوسیش! +مامان قربون شیرین زبونیت!!... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| 💕☄💕☄💕☄💕☄💕☄ ✨ @tasmim_ashqane ✨ ☄💕☄💕☄💕☄💕☄💕
- هَم‌قرار'
💫📚💫📚 📚💫📚 💫📚 📚 #پارت‌اول‌رمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ
🎈🍃🎈🍃 🍃🎈🍃 🎈🍃 🍃 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💎 ۹ نویسنـده: ☺️ -نه مامانم بابا حالش خوبه دیگه نگران نشیا؟! +یعنی خوب میته؟ (یعنی خوب میشه؟ ) راحیل خیلی به حامد وابسته بود... یاد شبی که "تازه حامد رسیده بود خونه، قبل من راحیل رفت درِ هال و باز کرد و خودشو انداخت بغل حامد!! حامد اومد تو خونه و منم رفتم به استقبالش.. تا خواستم کتشو بگیرم و ببرم آویزون کنم راحیل زودتر از من در تلاش این بود که کتِ حامدو در بیاره و بده دسته من! این وسط هم با شیرین زبونیش باعث شد خنده ای رو لبهای حامدم بیاد! "هَسته نباتی بابایی!" (خسته نباشی بابایی!) " مادرم همیشه میگفت: " وقتی همسرت میاد خونه، انتظار داره با روحیه ی شاد و خوبی روبرو بشه و زنش به استقبالش بره مخصوصا اینکه خسته نباشید هم بگه! نه اینکه ناراحت یا کلافه و عصبی بنظر برسه حتی اگه شده تظاهر کنه که خوبه" دلم برای مادرم تنگ شده بود دلتنگ مادرم بودم! غم نداشتن مادر تا ته دل میسوزونتت! غم نداشتن یه سایه، یه پشت و پناه! سایه ی دلم تنهام گذاشته بود! مامانی؟ بدجوری دلتنگتما!! با صدای راحیل که صدام میزد به خودم اومدم! یه ساعته به یه جای نامعلوم خیره بودم! +نَدُووفتیی!! خوب میته؟! (نگفتیی!! خوب میشه؟) پشت بندش گفت: +نمیلیم؟بلیم دیه!! (نمیریم!؟ بریم دیگه!) انگاری کلافش کرده بودم!! اره مامانم بابا خوبه فقط یکم حرفامو گوش نداده سرما خورده!! توهم حرف گوش ندی سرما میخوریا! اخم دلنشینی کرد و باز با لحن بچه گانه گفت! +پس به مهلاد بگو حلفامو اوش تنه! (پس به مهراد بگو حرفامو گوش کنه!) خندم گرفت و بغلش کردم! بریم پیش داداشی؟! سرگرم عروسکش شد و فقط گفت! +بلیم! لباسشو پوشیدم و اجازه ی مرخصیشو به پذیرش نشون دادم.. بارون هنوز نم نم میزد! نفس عمیق کشیدم و هوای تمیزو وارد ریه هام کردم و بوی خاک خیس مشاممو قلقلک میداد! دلم هوای مامانمو کرده بود! بشم همون رها کوچولوش!! یادم رفته بود نه ماشینی نه چیزی!! تو این بارونم نمیشه پیاده رفت! راحیل و بغل کرده بودم و رفتم کنار خیابون! خیابون شلوغ و پر بود از ماشین و تاکسی و رهگذرایی که با عجله داشتن از عابر پیاده رد میشدنـ دستی تکون دادم و تاکسی ای ترمز زد! -دربست؟! +بفرمایید! سوار شدم و درو بستم! دلم گرفته بود.. انگار قطره های کوچیک و بزرگ بارون به خورد دلم داده میشد که اینقدر آروم میشدم!! گوشیمو گرفتم دستم و دوبار رو اسم "mehri" زدم... سر دو بوق اول برداشت!! نگران بود! +کجایین رهـاجان؟! بچه حالش خوبه؟ - نزدیکیم..خوبه الحمدلله مهراد بیدار شد؟ +اره بیداره! ولی بهونه نگرفت براهمین زنگ نزدم تا یه دلت اینجا نباشه! -واقعا نمیدونم چطور جبران کنم!! مهری خانوم؟ راحیلو میدم دستت میرم جایی کار دارم! میخواستم برم یه سر پیش مامانم! دلم هواشو کرده بود! باصدای پی در پی دیدم گوشی قطع شد! دوباره گرفتمش نزدیک گوشم که صدای ضبط شده ای گفت که شارژم به اتمام رسید!! بیخیال شدم! -اقا سمت راست کوچه ی ... بےزحمت! به راننده آدرس دادم و رسیدیم! -اقا بی زحمت همینجا! پولو دادم و پیاده شدم! رفتم دم در تا زنگ آیفون رو بزنم ندا جلو روم ظاهر شد! زنگو زدم و مهری خانوم اومد درو باز کرد! -چیشد؟ +هیچی! -پس... فهمید چی میخوام بگم که چشاشو بست تند تند کلماتی رو کنار هم ردیف کرد تا بگه! انگار ترس از واگنشم داشت! -رهـا شیفتم تموم شد و تا قبل اینکه از بیمارستان خارج بشم برات یه روز مرخصی گرفتم.الانم اینجام تا پیشت باشم.اینجام تا پیش دردونه های خاله باشم! داشتم عصبی میشدم از این کار سرخودش که گفت: ببین رها تو نیاز به استراحت داری.. هروقتم که بهوش اومد میگم خبرت کنن ولی جان ندا مخالفت نکن! 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @tasmim_ashqane [💥]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌙} شبــ🌙•• قشنـگ تـریـن اتفاقے هست!✨ ڪه تڪرار مےشـود تـآ آسـمـانِ زیبـایَشــْ رآ به رخِ زمیـنـ🌏•• بڪشـد.. 😍💕 @TasMim_AshQanE {🎈}
[🌤] "صـبـځ" باشــ ـ|🍃| ڪمے بیـشتــر بـخــڹد امــروز|😉| و ڪمے بـیشــتر مـهـربـاڹ باشــ ـ|😍| بـگـذار لبـخـڹـدټ چـراغِ دلے شـود|❤️| و مـهـربـانــے اټ صـبـحِ ڪوچڪے به قـدر مـرزِ شـانـه هـاے یڪ نـفـر|👦👧| ـــــــ #معـصـومـه‌_صـابـر✏️ــــــــ #صبـحـتـوݧ‌بــہ‌عـشــڨ|😍🍃| @tasmim_ashqanE