eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
960 دنبال‌کننده
445 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اینِ آن» دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«روایت آقای ایکس» وجدان سپید و بیدارش زیر آن پوست سیاهِ براق یک مسئله را دریافته بود، وآن قدرت بُعد هیولائی رسانه بود! وقتی که آخرین دکمه ی شفاف لباسش را می بست به این درک رسیده بود که رسانه می داند چگونه روایت کند که بی گناه مجرم باشد و مجرم بی گناه! و توده ها باور کنند! جوری که نتوان مسئله را حل کرد و صدای حقیقت توی شلوغی ها گم شود و به گوش کسی نرسد تا آنجا که حوادث و رویدادها بشود یک توده ی بدخیم که تیغ تیزِ جراحی بهترین متخصص ها نتواند برایش کاری کند. کتش را که پوشید، سالن داشت از جمعیت مسلمان های آمریکایی پر می شد و کمی قبل تر از اینکه پای آقای ایکس به جایگاه سخنرانی برسد نزاع سختی میان روایت صادقِ او و روایت دیگران شکل گرفته بود! و زمانی که انگشت های سه مهاجم به نام اسلام روی ماشه ی اسلحه لغزید در قلب منهتن قلبش از تپش ایستاد. روی لباس سپیدش پر از رز قرمز بود. طیبه فرید (تقدیم به وجدان بیدار شهید مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه پوست آمریکا) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« آدم و فرشته» فاصله بین زمین و آسمان در قرق فرشته ها بود، برای شستن سیاهی های شهر باران آورده بودند. او مامور بود قطره های باران را با بال هایش به زمین بیاورد،آرام آرام فرود آمد.درست وقتی که داشت قطره های باران را می ریخت روی آسمان زمین، از پشت شیشه های بخار زده ی پنجره طبقه ی پنچم برج چهارده طبقه او را شناخت، از روی چال پشت لبش! و از رُستنگاه موّاج موهایش. همانجا پشت شیشه ی اتاق معلق مانده بود،از قدیم یک دل نه، صد دل عاشقش بود. اولین بار آدم را توی بهشت دیده بود.اطراف عرش!نور بود،شبحی از نور!* تسبیح گفتن را از او یاد گرفته بود.... همانطور که محو چشم هایش بود،کنگره بالهایش را کشید روی شیشه ی باران خورده پنجره اتاق آدم و او با لبخند دستش را گذاشت روی شیشه ی بخار زده، روی بال فرشته. نگاهشان در هم گره خورد! یادش افتاد به آن روز که بال شکشته اش را کشیده بود به پَر قُنداق آدم و بال بی جانش، جان گرفته بود!* اشک روی گونه ی فرشته لغزید و آمد پایین، شیشه باران خورده مشجرتر شد. دوست داشت برای همیشه پشت پنجره اتاق آدم بماند. طیبه فرید پانویس: *اَىّ شَىْ‏ءٍ كُنْتُمْ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللّهُ عَزّوَجَلّ آدَمَ (ع)؟ قَالَ كُنّا اَشْبَاحَ نُورٍ نَدُورُ حَوْلَ عَرْشِ الرّحْمنِ فَنُعَلّمُ لِلْمَلاَئِكَةِ التّسْبِيحَ وَ التّهْلِيلَ وَ التّحْمِيدَ». از امام حسين (ع) پرسيده شد: «قبل از اين‏كه خداوند عزّوجل آدم (ع) را خلق كند، شما چه چيزى بوديد؟ فرمود: ما شبح‏هايى از نور بوديم كه بر گرد عرش خدا مى‏چرخيديم و به ملائكه درس تسبيح و توحيد و ستايش خدا را مى‏آموختيم». *مطهری، مجموعه آثار، ۱۳۵۸ش، ج۱۷
«توکای سیاه» به قلم طیبه فرید
«توکای سیاه» روزهای ابری ، از پشت پنجره ی اتاق می دیدمش،فقط روزهای ابری! سیاهی اش وسط درخت انار پیدا بود. توکای سیاه وسط انجمن گنجشک ها. گنجشک ها لانه هایشان شکاف های زیر شیربانی ودرز دیوارها بود و سقف پریدنشان از این درخت به آن درخت! وروزیشان ته مانده سفره آدم ها و کرم های باغچه.اما توکای سیاه، بلند می پرید. کجا؟! نمی دانم... روزهای ابری که خورشید نبود، میهمان شاخه ی انار بود، روزهای آفتابی را روی کدام شاخه می نشست نمی دانم... قبل از اینکه توکا بیاید صدای چریپ چریپِ گنجشک ها، حیاط را پر می کرد.و وقتی می نشست میان درخت انار و شروع می کرد به نطق کردن، گنجشک ها بی صدا می نشستند و صدایشان در نمی آمد،نه فقط گنجشک ها،حتی من پشت پنجره اتاق . منطق توکا را نمی دانستم اما انگار گنجشک ها زبان او را می فهمیدند، وسط آواز توکا همگی ساکت بودند. میان برگ های زرد درخت انار، سیاهی توکا خیلی به چشم می آمد و البته سرخی آن انار خندانِ روی بالاترین شاخه که دست کسی حوصله ی چیدنش را نداشت، اما خدا می داند چندتا چشم دنبال سرخی دانه هایش بود و طعم ملسش را تصور می کرد. روزهای آفتابی آخر زمستان باغبان آمد و تمام درخت های حیاط را هرس کرد و خاک باغچه را زیر و رو... صدای چریپ چریپ گنجشک ها کل حیاط را برداشته بود. انار سرخ خندانِ سر بلندترین شاخه درخت انار، خشک و سیاه شده بود، آن را بین شاخه های هرس شده دیدم! وقتی بلندترین شاخه توی دست های باغبان با بقیه ی شاخه ها روی زمین کشیده می شد تا برود بیرون از حیاط و جایی دورتر بسوزد، تا دودش به چشم و چال در و دیوار خانه نرود. دیگر از توکای سیاه خبری نبود! دیشب خواب دیدم توکای سیاه با سیمرغ به کوه قاف رسیده، به چشمه آب حیات. توکا آدم شده بود...... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
داستان این انگشتر رو نمیگم چیه، روز عیده. اما روی نگینش حکاکی شده رفع الله رایة العباس. امام سجاد روحی فدا فرمودند خدا پرچم عباس رو بلند کرد. رفقا ما خیلی کم، روی بزرگی حضرت عباس حساب کردیم.پرچمش دست خداست...... https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کتانی های ته چاه» به قلم طیبه فرید
« کتانی های ته چاه» هرسال روزهای آخر تابستان در باغ بزرگ آقاجان دور هم جمع می شدیم،بچه های عموها و عمه ها هم می آمدند،پاتوق ما انتهای باغ بود،جایی که درخت های پیر سپیدار سر به هم آورده بودند و خبری از نور آفتاب نبود.نزدیک سپیدارها چاه عمیق خشکی بود که آقاجان روی آن را با الوارهای عریضِ چوب پوشانده بود. روی الوارهای چوبی، پوشیده بود از انبوهی از برگ های خشک و پلاسیده.انتهای باغ برای مابچه ها حس و حال مرموزی داشت. گاهی از سر کنجکاوی برگ های روی چوب ها را کنار می زدیم و از زاویه ظریف درزها داخل چاه را که سیاهی مطلق بود نگاه می کردیم و این تاریکی محض به مرموز بودن آخر باغ دامن می زد، یکروز که همه برای خوردن ناهار توی ایوان رو به چشم انداز کوه نشسته بودند، من و مجید پسر عمویم تصمیم گرفتیم به کنجکاوی هایمان پایان بدهیم. به دور از چشم بزرگترها برگ ها را کنار زدیم و یواشکی الوارهای سنگین و نمور روی سر چاه را برداشتیم. مجید چراغ قوه بزرگ آقاجان راکه زیر لباسش قایم کرده بود و با خودش آورده بود روشن کرد و گرفت روی سر چاه. هر دوی ما از کمر به داخل چاه خم شدیم. نور چراغ قوه ته چاه را به خوبی نشان می داد. یک جفت کفش کتانی آنجا افتاده بود! انگار که یکی همین الان آن را درآورده باشد. یک لنگه کتانی به سمت راست چاه رفته بود، سایه ی تاریک روی لنگه کفش نشان می داد که در قسمت راست چاه دالانی وجود دارد. همانطور که داشتم تلاش می کردم موقعیت کف چاه را برانداز کنم چشمم به چیزی روی دیوار افتاد. یک کلید پریز قدیمی جرم گرفته بود، روی دیوار چاه کنار دالان! _ امیر اینجا رو ببین اونجا توی اون حفره یه پنجره ی آهنیه! مجید راست میگفت! یک پنجره ی فرفوژه فیروزه ای رنگ و رو رفته که فقط کمی از آن، از زاویه ی چپ بالای چاه پیدا بود دیده می شد. _مجید!!!! من می ترسم بیا بریم... _امیر یعنی توی اون دالون تاریک چه خبره؟ اون کفشا مال کیه؟ اون کلید پریز کجارو روشن می کنه؟! مجید سنگ کوچک توی دستش را انداخت ته چاه..... سنگ افتاد داخل کتانی و کمانه کرد و از فضای باز پنجره ی فیروزه ای افتاد داخل. طولی نکشید که پنجره ته چاه با صدای قیژژژ کشداری باز شد و ما با جیغ پا به فرار گذاشتیم!!!! طیبه فرید (ادامه دارد) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خانه حیات دار»
«خانه حیات دار» بعضی خواسته ها و تمنیات آدم یکجور معنی داری محقق نمی شود! یکجور که دوست داری هر از چند مدتی با تلاش مضاعفی دوباره امتحان کنی تا ببینی خدا نظرش عوض نشده یا اوضاع مثل سابق است، و بعد از کلی تلاش بی نتیجه بنشینی و با یقین بیشتری به بازی قضا و قدر و اتفاقات عالم فکر کنی. وقتی جوانتر بودیم همه ی تلاشمان را می کردیم پس اندازهایمان را جمع کنیم تا یکروز خانه ویلایی بخریم، خانه ای که همیشه برای خریدنش یک میلیارد تومان کم داشتیم. چه آن ایامی که قیمت خانه ویلایی یک میلیارد و صد میلیون تومان بود و چه الان که باید حداقل چهار میلیارد پشتوانه داشته باشی تابتوانی در یک محله ی معمولی خانه ویلایی بخری!البته اگر بشود!!! خانه ای که توی حریم برق نباشد، بعدا توی طرح نیفتد، پایین جاده نباشد که موقع باران، آب کف کوچه جمع بشود، نقشه اش قناسی نداشته باشد و خلاصه آینده نشود مال بد بیخ ریش صاحبش!!!! وقتی می بینم بعد از این همه سال اوضاع عین سابق است،با این تفاوت که چند میلیارد کم داریم، خنده ام می گیرد. انگار هر چه ما بسویش دویده ایم او از دستمان گریخته! دوباره بساط امتحان کردن شرایط را جمع و جور می کنم و می بوسم و می گذارمشان کنار.حاج آقای درونم که تازه از خواب بیدار شده، عمامه ی مشکی اش را می تکاند و با کنایه می گوید: خدا کند دل آدم حیات دار باشد.....(بعد هم یواشکی توی پرانتز می گوید: بله حیاط دار را با این ط می نویسند اما منظور من حیات دار است! حیات دار!!!!) نفس اماره ام که پیشتر عمامه از سر حاج آقای درونم پرانده و ناجوانمردانه گم و گور شده زبان باز می کند و شروع می کند بی دست و پایی ام را به رخم می کشد و وظیفه ی ذاتی اش را انجام می دهد. محلش نمی گذارم، بدسابقه ی بی چشم و رو!!!! همیشه در بدترین شرایط سرو کله اش پیدا می شود، می آید حال دلم را خراب می کند و می رود. باتوصیه ی حاج آقای درونم موافقم. گاهی که دل حیات دار را فراموش می کنم برایم داستان یوسف را می گوید اینکه دلش حیات دلبازی داشت که در تاریکی ته چاه حالش خوب بود.... خدایا یک دل حیات دار دلباز می خواهیم، چند میلیارد هم کم داریم. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عشق چرب و چیلی» به قلم طیبه فرید