«توکای سیاه»
روزهای ابری ، از پشت پنجره ی اتاق می دیدمش،فقط روزهای ابری! سیاهی اش وسط درخت انار پیدا بود. توکای سیاه وسط انجمن گنجشک ها.
گنجشک ها لانه هایشان شکاف های زیر شیربانی ودرز دیوارها بود و سقف پریدنشان از این درخت به آن درخت! وروزیشان ته مانده سفره آدم ها و کرم های باغچه.اما توکای سیاه، بلند می پرید. کجا؟! نمی دانم... روزهای ابری که خورشید نبود، میهمان شاخه ی انار بود، روزهای آفتابی را روی کدام شاخه می نشست نمی دانم...
قبل از اینکه توکا بیاید صدای چریپ چریپِ گنجشک ها، حیاط را پر می کرد.و وقتی می نشست میان درخت انار و شروع می کرد به نطق کردن، گنجشک ها بی صدا می نشستند و صدایشان در نمی آمد،نه فقط گنجشک ها،حتی من پشت پنجره اتاق .
منطق توکا را نمی دانستم اما انگار گنجشک ها زبان او را می فهمیدند، وسط آواز توکا همگی ساکت بودند. میان برگ های زرد درخت انار، سیاهی توکا خیلی به چشم می آمد و البته سرخی آن انار خندانِ روی بالاترین شاخه که دست کسی حوصله ی چیدنش را نداشت، اما خدا می داند چندتا چشم دنبال سرخی دانه هایش بود و طعم ملسش را تصور می کرد.
روزهای آفتابی آخر زمستان باغبان آمد و تمام درخت های حیاط را هرس کرد و خاک باغچه را زیر و رو... صدای چریپ چریپ گنجشک ها کل حیاط را برداشته بود.
انار سرخ خندانِ سر بلندترین شاخه درخت انار، خشک و سیاه شده بود، آن را بین شاخه های هرس شده دیدم! وقتی بلندترین شاخه توی دست های باغبان با بقیه ی شاخه ها روی زمین کشیده می شد تا برود بیرون از حیاط و جایی دورتر بسوزد، تا دودش به چشم و چال در و دیوار خانه نرود.
دیگر از توکای سیاه خبری نبود!
دیشب خواب دیدم توکای سیاه با سیمرغ به کوه قاف رسیده، به چشمه آب حیات.
توکا آدم شده بود......
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
داستان این انگشتر رو نمیگم چیه، روز عیده. اما روی نگینش حکاکی شده رفع الله رایة العباس.
امام سجاد روحی فدا فرمودند خدا پرچم عباس رو بلند کرد.
رفقا ما خیلی کم، روی بزرگی حضرت عباس حساب کردیم.پرچمش دست خداست......
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« کتانی های ته چاه»
هرسال روزهای آخر تابستان در باغ بزرگ آقاجان دور هم جمع می شدیم،بچه های عموها و عمه ها هم می آمدند،پاتوق ما انتهای باغ بود،جایی که درخت های پیر سپیدار سر به هم آورده بودند و خبری از نور آفتاب نبود.نزدیک سپیدارها چاه عمیق خشکی بود که آقاجان روی آن را با الوارهای عریضِ چوب پوشانده بود.
روی الوارهای چوبی، پوشیده بود از انبوهی از برگ های خشک و پلاسیده.انتهای باغ برای مابچه ها حس و حال مرموزی داشت. گاهی از سر کنجکاوی برگ های روی چوب ها را کنار می زدیم و از زاویه ظریف درزها داخل چاه را که سیاهی مطلق بود نگاه می کردیم و این تاریکی محض به مرموز بودن آخر باغ دامن می زد، یکروز که همه برای خوردن ناهار توی ایوان رو به چشم انداز کوه نشسته بودند، من و مجید پسر عمویم تصمیم گرفتیم به کنجکاوی هایمان پایان بدهیم. به دور از چشم بزرگترها برگ ها را کنار زدیم و یواشکی الوارهای سنگین و نمور روی سر چاه را برداشتیم.
مجید چراغ قوه بزرگ آقاجان راکه زیر لباسش قایم کرده بود و با خودش آورده بود روشن کرد و گرفت روی سر چاه. هر دوی ما از کمر به داخل چاه خم شدیم. نور چراغ قوه ته چاه را به خوبی نشان می داد. یک جفت کفش کتانی آنجا افتاده بود! انگار که یکی همین الان آن را درآورده باشد. یک لنگه کتانی به سمت راست چاه رفته بود، سایه ی تاریک روی لنگه کفش نشان می داد که در قسمت راست چاه دالانی وجود دارد.
همانطور که داشتم تلاش می کردم موقعیت کف چاه را برانداز کنم چشمم به چیزی روی دیوار افتاد. یک کلید پریز قدیمی جرم گرفته بود، روی دیوار چاه کنار دالان!
_ امیر اینجا رو ببین اونجا توی اون حفره یه پنجره ی آهنیه!
مجید راست میگفت! یک پنجره ی فرفوژه فیروزه ای رنگ و رو رفته که فقط کمی از آن، از زاویه ی چپ بالای چاه پیدا بود دیده می شد.
_مجید!!!! من می ترسم بیا بریم...
_امیر یعنی توی اون دالون تاریک چه خبره؟
اون کفشا مال کیه؟
اون کلید پریز کجارو روشن می کنه؟!
مجید سنگ کوچک توی دستش را انداخت ته چاه.....
سنگ افتاد داخل کتانی و کمانه کرد و از فضای باز پنجره ی فیروزه ای افتاد داخل.
طولی نکشید که پنجره ته چاه با صدای قیژژژ کشداری باز شد و ما با جیغ پا به فرار گذاشتیم!!!!
طیبه فرید
(ادامه دارد)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خانه حیات دار»
بعضی خواسته ها و تمنیات آدم یکجور معنی داری محقق نمی شود! یکجور که دوست داری هر از چند مدتی با تلاش مضاعفی دوباره امتحان کنی تا ببینی خدا نظرش عوض نشده یا اوضاع مثل سابق است، و بعد از کلی تلاش بی نتیجه بنشینی و با یقین بیشتری به بازی قضا و قدر و اتفاقات عالم فکر کنی.
وقتی جوانتر بودیم همه ی تلاشمان را می کردیم پس اندازهایمان را جمع کنیم تا یکروز خانه ویلایی بخریم، خانه ای که همیشه برای خریدنش یک میلیارد تومان کم داشتیم.
چه آن ایامی که قیمت خانه ویلایی یک میلیارد و صد میلیون تومان بود و چه الان که باید حداقل چهار میلیارد پشتوانه داشته باشی تابتوانی در یک محله ی معمولی خانه ویلایی بخری!البته اگر بشود!!!
خانه ای که توی حریم برق نباشد، بعدا توی طرح نیفتد، پایین جاده نباشد که موقع باران، آب کف کوچه جمع بشود، نقشه اش قناسی نداشته باشد و خلاصه آینده نشود مال بد بیخ ریش صاحبش!!!!
وقتی می بینم بعد از این همه سال اوضاع عین سابق است،با این تفاوت که چند میلیارد کم داریم، خنده ام می گیرد. انگار هر چه ما بسویش دویده ایم او از دستمان گریخته!
دوباره بساط امتحان کردن شرایط را جمع و جور می کنم و می بوسم و می گذارمشان کنار.حاج آقای درونم که تازه از خواب بیدار شده، عمامه ی مشکی اش را می تکاند و با کنایه می گوید:
خدا کند دل آدم حیات دار باشد.....(بعد هم یواشکی توی پرانتز می گوید: بله حیاط دار را با این ط می نویسند اما منظور من حیات دار است! حیات دار!!!!)
نفس اماره ام که پیشتر عمامه از سر حاج آقای درونم پرانده و ناجوانمردانه گم و گور شده زبان باز می کند و شروع می کند بی دست و پایی ام را به رخم می کشد و وظیفه ی ذاتی اش را انجام می دهد. محلش نمی گذارم، بدسابقه ی بی چشم و رو!!!! همیشه در بدترین شرایط سرو کله اش پیدا می شود، می آید حال دلم را خراب می کند و می رود.
باتوصیه ی حاج آقای درونم موافقم. گاهی که دل حیات دار را فراموش می کنم برایم داستان یوسف را می گوید اینکه دلش حیات دلبازی داشت که در تاریکی ته چاه حالش خوب بود....
خدایا یک دل حیات دار دلباز می خواهیم، چند میلیارد هم کم داریم.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عشق چرب و چیلی»
همسایه ته کوچه قبل از اذان ظهر یک دیس زرشک پلو نذری آورده بود درِ خانه آقاجان،با یک پیاله ترشی کلم بنفش. اولش چیزی پیدا نبود اما هربار قاشق می رفت توی دیس و از حجم برنج کم می شد بخشی از آن منظره قدیمیِ آشنا پدیدار می شد.
سال هاقبل این عکس را در غزلیات حافظ خوانده بودم:
«رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود!!!!!»
بیشتر محتویات دیس خورده شده بود و چیزی باقی نمانده بود! جز استخوان های ران مرغ و یک لیلی و مجنون قدیمی با استیل گَنگِ نگارگری های دلبرانه ی ایرانی. از آن ها که حال و هوایشان قالی کرمانست.ازین لیلی و مجنون ها، قدیم روی جهیزیه مادرم هم بود،به من می گفت اینجا عقد لیلی و مجنونست!لیلی لباس سبز پوشیده!!!
آقاجانم توی این بشقاب ها غذا نمی خورد. مادرم می گفت آقا جان ،نگاه به جام مجنون نکن،ان شاالله شربت فیمتویی،مصفای کبدی چیزی بوده.....
و آقا جان سرش را تکان می داد و می خندید!
مادرم هر وقت رابطه اش با آقاجان شکرآب می شد توی این بشقاب ها غذا می کشید!!!!! آخر سیاست بود، مصداق بارز «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»*و بس.... با زبان بی زبانی دل آقاجان را بدست می آورد.
خداییش ملامین عهد بوقی با این منظره عشقولانه تنه می زد به تمام کاسه کوزه های عصر آرکوپال و بلور تراش و پاشا باغچه...
زرشک پلو تمام شده بود و من محو کمر باریک لیلیِ ته دیس بودم که با چه مکانیزمی اینقدر به قاعده مانده،بعد از این همه سال..... چشمم کف پایش تکان هم نخورده بود!
بگذریم...
بگذریم که همسایه ته کوچه روی چه حسابی نذری را ریخته بود توی دیس لیلی و مجنون و آورده بود در خانه ی آقا جان! ویا اینکه شاعر چطور وقتی دستش اندر ساعد ساقی سیمین ساق بوده رشته ی تسبیحش از هم گسسته شده بود!!
اما خدایی مجنونِ خمسه نظامی گنجوی به لیلی غیرت داشت! اگر بود کجا می گذاشت کارخانه ی ملامین سازی عکس های عقدشان را رسوای خاص و عام بکند.
پ.ن:* مردم را دعوت کنید به سوی خدا بدون استفاده از زبان هایتان.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
.
مجله افکار بانوان حوزوی
🔰 در مجلهی🖐افکار 🖐🏻 بانوان🖐🏼 حوزوی🖐🏽 بانوان از نقاط مختلف ایران، دور هم جمع شدهاند تا از دنیای مادری، همسری، کنشگریهای اجتماعی و...قلم بزنند.
✔️✔️ ☆شما هم دعوتید☆ 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/666566766C3a95d83645
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«خانه تکانی»
_تورو کی آووردن اینجا؟
_دیروز....
_کجابودی؟
_توی سالن.
_میدونی دارن چکار می کنن؟
_انگار می خوان دیوارارو رنگ بزنن.بنظرت بعدش چی میشه؟ مارو میذارن سرجامون؟
_منو نمی تونن نذارن چون دخترشونو دوس دارن اما
تو خیلی قدیمی هستی احتمالا میندازنت بیرون.
چراغ گردسوز قدیمی که از بالای کمد،شاهد این صحنه بود خندید و دماغش را بالا کشید، بوی نفت قدیمی توی مخزن را دوست داشت.
دو روز بعد وقتی رنگ روی دیوارها خشک شده بود و همه چیز داشت بر می گشت سر جای خودش دختر قاب عکس را برداشت و گفت: بابا میشه برای عید، یه قاب جدید برای عکسم بخری؟ این خیلی تو ذوق می زنه!!
مرد که داشت قاب قدیمی راتوی سالن روی دیوار نصب می کرد خندید و گفت: باشه بابا بذارش بیرون فردا میبرمش قابسازی برای عکست قاب جدید می گیرم.
چراغ گردسوز قدیمی نگاهی به قاب انداخت، خندید و دماغش را بالاکشید.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
مژده ی فروردین.........
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link