«توکای سیاه»
روزهای ابری ، از پشت پنجره ی اتاق می دیدمش،فقط روزهای ابری! سیاهی اش وسط درخت انار پیدا بود. توکای سیاه وسط انجمن گنجشک ها.
گنجشک ها لانه هایشان شکاف های زیر شیربانی ودرز دیوارها بود و سقف پریدنشان از این درخت به آن درخت! وروزیشان ته مانده سفره آدم ها و کرم های باغچه.اما توکای سیاه، بلند می پرید. کجا؟! نمی دانم... روزهای ابری که خورشید نبود، میهمان شاخه ی انار بود، روزهای آفتابی را روی کدام شاخه می نشست نمی دانم...
قبل از اینکه توکا بیاید صدای چریپ چریپِ گنجشک ها، حیاط را پر می کرد.و وقتی می نشست میان درخت انار و شروع می کرد به نطق کردن، گنجشک ها بی صدا می نشستند و صدایشان در نمی آمد،نه فقط گنجشک ها،حتی من پشت پنجره اتاق .
منطق توکا را نمی دانستم اما انگار گنجشک ها زبان او را می فهمیدند، وسط آواز توکا همگی ساکت بودند. میان برگ های زرد درخت انار، سیاهی توکا خیلی به چشم می آمد و البته سرخی آن انار خندانِ روی بالاترین شاخه که دست کسی حوصله ی چیدنش را نداشت، اما خدا می داند چندتا چشم دنبال سرخی دانه هایش بود و طعم ملسش را تصور می کرد.
روزهای آفتابی آخر زمستان باغبان آمد و تمام درخت های حیاط را هرس کرد و خاک باغچه را زیر و رو... صدای چریپ چریپ گنجشک ها کل حیاط را برداشته بود.
انار سرخ خندانِ سر بلندترین شاخه درخت انار، خشک و سیاه شده بود، آن را بین شاخه های هرس شده دیدم! وقتی بلندترین شاخه توی دست های باغبان با بقیه ی شاخه ها روی زمین کشیده می شد تا برود بیرون از حیاط و جایی دورتر بسوزد، تا دودش به چشم و چال در و دیوار خانه نرود.
دیگر از توکای سیاه خبری نبود!
دیشب خواب دیدم توکای سیاه با سیمرغ به کوه قاف رسیده، به چشمه آب حیات.
توکا آدم شده بود......
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
داستان این انگشتر رو نمیگم چیه، روز عیده. اما روی نگینش حکاکی شده رفع الله رایة العباس.
امام سجاد روحی فدا فرمودند خدا پرچم عباس رو بلند کرد.
رفقا ما خیلی کم، روی بزرگی حضرت عباس حساب کردیم.پرچمش دست خداست......
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« کتانی های ته چاه»
هرسال روزهای آخر تابستان در باغ بزرگ آقاجان دور هم جمع می شدیم،بچه های عموها و عمه ها هم می آمدند،پاتوق ما انتهای باغ بود،جایی که درخت های پیر سپیدار سر به هم آورده بودند و خبری از نور آفتاب نبود.نزدیک سپیدارها چاه عمیق خشکی بود که آقاجان روی آن را با الوارهای عریضِ چوب پوشانده بود.
روی الوارهای چوبی، پوشیده بود از انبوهی از برگ های خشک و پلاسیده.انتهای باغ برای مابچه ها حس و حال مرموزی داشت. گاهی از سر کنجکاوی برگ های روی چوب ها را کنار می زدیم و از زاویه ظریف درزها داخل چاه را که سیاهی مطلق بود نگاه می کردیم و این تاریکی محض به مرموز بودن آخر باغ دامن می زد، یکروز که همه برای خوردن ناهار توی ایوان رو به چشم انداز کوه نشسته بودند، من و مجید پسر عمویم تصمیم گرفتیم به کنجکاوی هایمان پایان بدهیم. به دور از چشم بزرگترها برگ ها را کنار زدیم و یواشکی الوارهای سنگین و نمور روی سر چاه را برداشتیم.
مجید چراغ قوه بزرگ آقاجان راکه زیر لباسش قایم کرده بود و با خودش آورده بود روشن کرد و گرفت روی سر چاه. هر دوی ما از کمر به داخل چاه خم شدیم. نور چراغ قوه ته چاه را به خوبی نشان می داد. یک جفت کفش کتانی آنجا افتاده بود! انگار که یکی همین الان آن را درآورده باشد. یک لنگه کتانی به سمت راست چاه رفته بود، سایه ی تاریک روی لنگه کفش نشان می داد که در قسمت راست چاه دالانی وجود دارد.
همانطور که داشتم تلاش می کردم موقعیت کف چاه را برانداز کنم چشمم به چیزی روی دیوار افتاد. یک کلید پریز قدیمی جرم گرفته بود، روی دیوار چاه کنار دالان!
_ امیر اینجا رو ببین اونجا توی اون حفره یه پنجره ی آهنیه!
مجید راست میگفت! یک پنجره ی فرفوژه فیروزه ای رنگ و رو رفته که فقط کمی از آن، از زاویه ی چپ بالای چاه پیدا بود دیده می شد.
_مجید!!!! من می ترسم بیا بریم...
_امیر یعنی توی اون دالون تاریک چه خبره؟
اون کفشا مال کیه؟
اون کلید پریز کجارو روشن می کنه؟!
مجید سنگ کوچک توی دستش را انداخت ته چاه.....
سنگ افتاد داخل کتانی و کمانه کرد و از فضای باز پنجره ی فیروزه ای افتاد داخل.
طولی نکشید که پنجره ته چاه با صدای قیژژژ کشداری باز شد و ما با جیغ پا به فرار گذاشتیم!!!!
طیبه فرید
(ادامه دارد)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خانه حیات دار»
بعضی خواسته ها و تمنیات آدم یکجور معنی داری محقق نمی شود! یکجور که دوست داری هر از چند مدتی با تلاش مضاعفی دوباره امتحان کنی تا ببینی خدا نظرش عوض نشده یا اوضاع مثل سابق است، و بعد از کلی تلاش بی نتیجه بنشینی و با یقین بیشتری به بازی قضا و قدر و اتفاقات عالم فکر کنی.
وقتی جوانتر بودیم همه ی تلاشمان را می کردیم پس اندازهایمان را جمع کنیم تا یکروز خانه ویلایی بخریم، خانه ای که همیشه برای خریدنش یک میلیارد تومان کم داشتیم.
چه آن ایامی که قیمت خانه ویلایی یک میلیارد و صد میلیون تومان بود و چه الان که باید حداقل چهار میلیارد پشتوانه داشته باشی تابتوانی در یک محله ی معمولی خانه ویلایی بخری!البته اگر بشود!!!
خانه ای که توی حریم برق نباشد، بعدا توی طرح نیفتد، پایین جاده نباشد که موقع باران، آب کف کوچه جمع بشود، نقشه اش قناسی نداشته باشد و خلاصه آینده نشود مال بد بیخ ریش صاحبش!!!!
وقتی می بینم بعد از این همه سال اوضاع عین سابق است،با این تفاوت که چند میلیارد کم داریم، خنده ام می گیرد. انگار هر چه ما بسویش دویده ایم او از دستمان گریخته!
دوباره بساط امتحان کردن شرایط را جمع و جور می کنم و می بوسم و می گذارمشان کنار.حاج آقای درونم که تازه از خواب بیدار شده، عمامه ی مشکی اش را می تکاند و با کنایه می گوید:
خدا کند دل آدم حیات دار باشد.....(بعد هم یواشکی توی پرانتز می گوید: بله حیاط دار را با این ط می نویسند اما منظور من حیات دار است! حیات دار!!!!)
نفس اماره ام که پیشتر عمامه از سر حاج آقای درونم پرانده و ناجوانمردانه گم و گور شده زبان باز می کند و شروع می کند بی دست و پایی ام را به رخم می کشد و وظیفه ی ذاتی اش را انجام می دهد. محلش نمی گذارم، بدسابقه ی بی چشم و رو!!!! همیشه در بدترین شرایط سرو کله اش پیدا می شود، می آید حال دلم را خراب می کند و می رود.
باتوصیه ی حاج آقای درونم موافقم. گاهی که دل حیات دار را فراموش می کنم برایم داستان یوسف را می گوید اینکه دلش حیات دلبازی داشت که در تاریکی ته چاه حالش خوب بود....
خدایا یک دل حیات دار دلباز می خواهیم، چند میلیارد هم کم داریم.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عشق چرب و چیلی»
همسایه ته کوچه قبل از اذان ظهر یک دیس زرشک پلو نذری آورده بود درِ خانه آقاجان،با یک پیاله ترشی کلم بنفش. اولش چیزی پیدا نبود اما هربار قاشق می رفت توی دیس و از حجم برنج کم می شد بخشی از آن منظره قدیمیِ آشنا پدیدار می شد.
سال هاقبل این عکس را در غزلیات حافظ خوانده بودم:
«رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود!!!!!»
بیشتر محتویات دیس خورده شده بود و چیزی باقی نمانده بود! جز استخوان های ران مرغ و یک لیلی و مجنون قدیمی با استیل گَنگِ نگارگری های دلبرانه ی ایرانی. از آن ها که حال و هوایشان قالی کرمانست.ازین لیلی و مجنون ها، قدیم روی جهیزیه مادرم هم بود،به من می گفت اینجا عقد لیلی و مجنونست!لیلی لباس سبز پوشیده!!!
آقاجانم توی این بشقاب ها غذا نمی خورد. مادرم می گفت آقا جان ،نگاه به جام مجنون نکن،ان شاالله شربت فیمتویی،مصفای کبدی چیزی بوده.....
و آقا جان سرش را تکان می داد و می خندید!
مادرم هر وقت رابطه اش با آقاجان شکرآب می شد توی این بشقاب ها غذا می کشید!!!!! آخر سیاست بود، مصداق بارز «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»*و بس.... با زبان بی زبانی دل آقاجان را بدست می آورد.
خداییش ملامین عهد بوقی با این منظره عشقولانه تنه می زد به تمام کاسه کوزه های عصر آرکوپال و بلور تراش و پاشا باغچه...
زرشک پلو تمام شده بود و من محو کمر باریک لیلیِ ته دیس بودم که با چه مکانیزمی اینقدر به قاعده مانده،بعد از این همه سال..... چشمم کف پایش تکان هم نخورده بود!
بگذریم...
بگذریم که همسایه ته کوچه روی چه حسابی نذری را ریخته بود توی دیس لیلی و مجنون و آورده بود در خانه ی آقا جان! ویا اینکه شاعر چطور وقتی دستش اندر ساعد ساقی سیمین ساق بوده رشته ی تسبیحش از هم گسسته شده بود!!
اما خدایی مجنونِ خمسه نظامی گنجوی به لیلی غیرت داشت! اگر بود کجا می گذاشت کارخانه ی ملامین سازی عکس های عقدشان را رسوای خاص و عام بکند.
پ.ن:* مردم را دعوت کنید به سوی خدا بدون استفاده از زبان هایتان.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
.
مجله افکار بانوان حوزوی
🔰 در مجلهی🖐افکار 🖐🏻 بانوان🖐🏼 حوزوی🖐🏽 بانوان از نقاط مختلف ایران، دور هم جمع شدهاند تا از دنیای مادری، همسری، کنشگریهای اجتماعی و...قلم بزنند.
✔️✔️ ☆شما هم دعوتید☆ 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/666566766C3a95d83645
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«خانه تکانی»
_تورو کی آووردن اینجا؟
_دیروز....
_کجابودی؟
_توی سالن.
_میدونی دارن چکار می کنن؟
_انگار می خوان دیوارارو رنگ بزنن.بنظرت بعدش چی میشه؟ مارو میذارن سرجامون؟
_منو نمی تونن نذارن چون دخترشونو دوس دارن اما
تو خیلی قدیمی هستی احتمالا میندازنت بیرون.
چراغ گردسوز قدیمی که از بالای کمد،شاهد این صحنه بود خندید و دماغش را بالا کشید، بوی نفت قدیمی توی مخزن را دوست داشت.
دو روز بعد وقتی رنگ روی دیوارها خشک شده بود و همه چیز داشت بر می گشت سر جای خودش دختر قاب عکس را برداشت و گفت: بابا میشه برای عید، یه قاب جدید برای عکسم بخری؟ این خیلی تو ذوق می زنه!!
مرد که داشت قاب قدیمی راتوی سالن روی دیوار نصب می کرد خندید و گفت: باشه بابا بذارش بیرون فردا میبرمش قابسازی برای عکست قاب جدید می گیرم.
چراغ گردسوز قدیمی نگاهی به قاب انداخت، خندید و دماغش را بالاکشید.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
مژده ی فروردین.........
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«الان است که میهمان ما برسد»
گاهی با خودم روز دیدن شما را تمرین می کنم!
مثلا وقت هایی که میهمان خیلی محترمی داریم. توی دلم سعی می کنم ادای کسی که منتظر شماست را دربیاورم، هیجان دارم.با وضو غذایی درست می کنم که احتمالا دوستش داشته باشید. حواسم هست که باطن غذا را می بینید. خدا شاهد است ما به حق امام پایبندیم، گاهی زیاد بشود دست گردان می کنیم کم کم می پردازیم.
فکر می کنم شما خانه های آرام را دوست دارید. پنجره خانه ما در طبقه سوم رو به کوه باز می شود،داخلش هم ساده است. با خودم فکر می کنم یعنی غذایی که درست کردم را می پسندید!!! یعنی خوشتان می آید؟ سبزی هم آماده می کنم، فکر می کنم شما هم با غذا سبزی می خورید. یعنی چه شکلی غذا می خورید!!!!
چی پوشیده اید وقتی می آیید میهمانی خانه ی ما!؟! عبای چه رنگی؟؟
شما باید خیلی قشنگ باشید! در شما باید همه چیز به قاعده باشد. همه چیز.....
وقتی بیایید چطور با شما روبرو بشوم! من زود گریه ام می گیرد عین بچه ها! بغض توی گلویم باشد نمی توانم حرف بزنم حتی سلام کنم! فقط می توانم دستم را روی سینه بگذارم و سرم را خم کنم... بیاد تمام آدم هایی که آرزو داشتند صورت مثل ماهتان را ببینند اما نشد!
به خودم می آیم! چشم هایم خیس شده! این چندمین بار است این اتفاقاتِ نیفتاده را با خودم مرور می کنم؟!
با مغز پسته روی حلوا گل درست می کنم، می دانم حلوا دوست دارید...
وگریه می کنم. خیلی وقت ندارم...
الان است که میهمان ها برسند.
روزی که شما زنگ خانه ی ما را بزنید من قبل از آمدن شما قلبم می ایستد و تمام می شوم.
قبل از اینکه توی تخیلاتم تمام شوم، میهمان ها زنگ در را می زنند، چادرم را می پوشم و چشم هایم را پاک می کنم.....
مثلا شما آمده اید.....
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«گزینه های خالی روی میز»
عمامه اش گیر می کند به سایه بان آبی بالای خودپرداز که در ظل آفتاب بوی پلاستیکش در آمده ، سرش را خم نمی کند! سایه بان را کنار می زند، کارت را می گذارد توی دستگاه، صفحه خودپرداز فعال می شود.
_خدای من!!!!
سلاااااااام علیکم حاج آقا حالتون چطووووره؟ صفا آووردین!
چه خبرررررر از دوران آموزشی!!!!!! تا قبل از شما من اصلا نمی دونستم حاج آقاها سربازی میرن!!!!!
حاج آقا یادش به ادبیات رامبد جوان می افتد، خنده اش می گیرد!!!!
_امر بفرمایید استااااد با زبان ملی ادامه میدید یا با زبان خصم کافر دوون؟
حاج آقا زبان ملی را انتخاب می کند.
_حاج آقا جون رمزتون چند بود؟ اولش توک زبونمه؟
رمز را وارد می کند.
_عجب!!!رمزتونم نوربالاااا می زنه! امر بفرمایید گزینه های روی میزو انتخاب کنید!
حاج آقا با تردید گزینه ی اعلام موجودی با کسر کارمزد را انتخاب می کند و دکمه را فشار می دهد.
_خخخخخخخخخخ!!!!! ای بابا!
حاج آقا از شما بعیده؟!!! چرا آخه؟ گزینه ی منتخبتون به شدت خالی بود!!!!چی میگن پس؟ شماها پولارو پارووو می کنید و این صوبتاااا.
ببخشیدا! ولی عملیات ناموفق بود استااااااد فقط می تونم به احترام شما کلاهمو بر دارم!
حاج آقا کارت را بر می دارد و توی دلش می گوید:
لازم نکرده، شما کلاه ملتو برندار، احترام من پیشکشت!!
وبعد بدون اینکه سرش را خم کند سایه بان بالای خودپرداز را کنار می زند و می رود.....
فراموش کرده بود که دیشب کل موجودی کارتش را واریز کرده بودبه حساب یکی از گروه های جهادی !
از خودپرداز دور می شود....
خیلی دور...
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«درد بی شمائی»
هرجور حساب می کنم نمک گیرم. نه اینکه فقط نمک گیر، کلا گیرم. می دانم که گاهی رفتم دورهایم را زدم و برگشتم اما....
برگشتم!
جانِ عالم!
زندگی بدون شما نکبتش دامنگیر است. قربان شکل و شمایلتان بشوم، شب عید باشد وآدم اینقدر بغض دار؟!
کاش مادرم مرا سید مهدی بحرالعلوم بدنیا آورده بود، تا چشم هایی داشتم قابل! که شما را می دید!!
من از مردم آخرالزمانم، جایی که تمام گناهان امت های قبل یک جا جمع شده.
این سال های آخر وقتی علی فانی به« عظم البلای» دعا می رسد ما دیگر با تک تک سلول هایمان معنای عظمت بلا را درک می کنیم! دقیقا آهنگ بلاها همانطور است که فانی می خواند. اضطراب آور و سیاه. دنیا هر جور که توانست، نبودن شما را به رخمان کشید. به عبارتی کار نکرده ندارد! حرف های نزده، جنایت های نکرده......
چقدر من بی سلیقه ام که شب عید دارم گلایه می کنم، آقا جان، همه برای آمدنتان خوشحالند، ولی بعضی با تِم بغض و گریه! کارد به استخوانشان رسیده، درد بی شمائی...
باز با خودم، آمدنِ شما را مرور می کنم، صبحی که از مکه ظهور می کنید تیک تاک گل های ساعتی کل باغچه را پر می کند و اذان انتظار کاظم زاده توی شریان های خونی آدم های بغض دارِ نیمه ی شعبان پخش می شود!این آدم های گریه دار اگر شما را ببینند چون بغض دارند نمی توانند حرف بزنند. حتی سلام کنند و شاید بمیرند....
جانِ عالم!!
لحظات ما خیلی بدون شما گذشت، الحمدلله که خدا می بیند.
دلتنگ رویتان، منتظریم با گل های ساعتی.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«درباره لغزش»
تصمیم گرفتم مطلب ساده ای بنویسم.
خیلی عوامانه بگویم اسباب برای لغزیدن کم نیست الحمدلله!!!
وقتی ما بعضی کارها را انجام می دهیم، بعضی اتفاقات خوب را از ما می گیرند،این از اقتضائات عالم ماده است،و دلیلش نظم موجود در آفرینش است،گناه نظم زندگی ما را در هم فرو می ریزد و ما بنا بر نظام موجود در عالم بعضی چیزهای خوبمان را از دست می دهیم. اصطلاح عوامانه اش می شود سلب توفیق اما عبارت تخصصی اش می شود از چشم خدا افتادن!
تا اینجا هستیم، هرقدر با خدا صنمی داشته باشیم موقع رفتنمان هم همانقدر مرتبطیم*. یکی از آفت های رابطه ی دونفره ی ما با خدا تنظیم نکردن رابطه ما با آدم هاست.*
کلماتمان، درخواست هایمان، نوع نگاهمان، توقعاتمان!!
نظم آفرینش ایجاب می کند ما حریم رفتارهایمان با دیگران مشخص باشد، سری که درد نمی کند دستمال نمی بندند!!!
قوانین عالم بنای تغییر ندارد و عمل به کلام خدا روی نسل آدمی تا ناکجا تاثیر دارد و البته بی تفاوت بودن به آن و یا حتی زیر آبی رفتن و توجیه کردن!
انبیا الهی آدم های منظمی بودند.
این یک حقیقت است که مطابق با قانون الهی رفتار کردن آدم را بزرگ می کند!قانون الهی باران رحمت است، و درخت های باران خورده پر ثمرتر!
طیبه فرید
پ. ن
*پیامبر اکرم (ص):
کَمَا تَعِیشُونَ تَمُوتُونَ وَ کَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ وَ کَمَا تُبْعَثُونَ تُحْشَرُونَ
همانگونه که زندگی می کنید، می میرید، و همانطور که می میرید مبعوث میشوید، و همانگونه که مبعوث می شوید، محشور خواهید شد
عوالی اللئالی العزیزیه فی الأحادیث الدینیه , جلد ۴ , صفحه ۷۲
*امام علی(علیه السلام): مَنْ أَصْلَحَ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ، أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ. کسی که میان خود و خدا را اصلاح کند خدا میان او ومردم را اصلاح می کند.
حکمت ۸۹نهج البلاغه
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
@tayebefarid
«چراغ های ابدی»
از سفر برگشته بود .چراغ گردسوز روشن را از ساکش بیرون آورد و گرفت جلو صورت لیلی و گفت:
_برات سوغاتی آووردم، ببین دوستش داری!!
ولیلی از خواب پریده بود، قبل ازینکه حرفی بزند و یا چراغ را از دستش بگیرد.
اکبر آقا و گیتی خانم آخرین میهمان هایی بودند که از پله ها رفتند بالا. گیتی خانم در حالی که نصف بیشتر صورت استخوانی اش بیرون از در بود با استیصال از پشت عینک استیلش لیلی را نگاه کرد. اکبر آقا چمدان لباس های مرتضی را گذاشت روی صندلی عقب و رو به لیلی گفت:
_بابا بعد پشیمون نشی....
و لیلی سکوت کرده بود و اکبر آقا نشسته بود پشت فرمان ماشین. ساره و محمد حسین دویده بودند سمت در و گونه اش را بوسیده بودند و چند لحظه بعد بنز سفید از ته کوچه محو شد.
و لیلی درِ سبزکمرنگ را پشت سرشان بسته بود.
از پیش از ظهر بزرگترهای فامیل و خاله خانباجی ها آمده بودند. هر کسی به اندازه ی وسعش هدیه ای آورده بود.یکی پارچه،یکی پیراهن، یکی روسری...
ظهر موقع اذان، خاله بدر السادات رئیس انجمن بیوه زن های فامیل با گیس سپید و لُپ های آویز، همانطور که داشت با دست و پِل خیس، آستین هایش را می کشید پایین گفت:
_ چهار ماه و ده روز گذشت خاله جون، عِدّه آقا مرتضی امروز تموم شد،روحش شاد،کسی نمی دونه شهید چه ارج و قربی پیش خدا داره. پاشو رخت مشکیاتو درآر، نه خدا راضیه نه بنده خدا،چند روز دیگه هم عیده، آدم زنده باید زندگی کنه،بچه هات گناه دارن....
با اصرار جمع، رفته بود توی اتاق و پیراهن گلدار آبی اش را پوشیده بود و روسری حریر را جلو آینه انداخته بود روی سرش.
یادش نبود آخرین بار کی توی آینه خودش را نگاه کرده .با یک دسته موی سفید جلو سرش ، با ابروهای پر و صورت لاغرِ کشیده اش، توی سی سالگی با دو تا بچه شده بود عین بیوه های پنجاه ساله. نگاهی انداخت به صورت مرتضی که توی قاب داشت می خندید. می خواست چیزی بگوید که مامان گیتی آمده بود توی اتاق و با او چشم در چشم شده بود و توی بغل هم گریه کرده بودند، وصدایشان رسیده بود به گوش اکبر آقا!
او هم یک نخ سیگار آتش زده بود و بعد از دو سه تا پُک، دودها را از دماغش داده بود بیرون و نصفه سیگار را انداخته بود توی باغچه.
وقتی همه رفتند توی سکوت خانه در اتاق را باز کرد.
از لباس های مرتضی فقط یکی دوتا را یادگاری نگه داشته بود و بقیه را گذاشت توی چمدانی که اکبرآقا برده بود.یادگاری ها را هم گذاشت یک جایی که جلو چشمشان نباشد، خصوصا محمد حسین که تمام خاطره ها با جزئیات به خاطرش مانده بود. لباس های خودش کف اتاق بود،بی سر و سامان و پخش و پلا.نشست یکی یکی همه را تا زد و چید توی چمدان. ژاکت یشمی را گذاشت روی همه ی لباس ها وکیسه های معطر اسطخودوس و دارچین را برداشت و با تردید و انفعال گرفت جلو دماغش.
صاحب بوتیک ژاکت سبز یشمی را داد دست مرتضی و گفت:
_بفرمایید، بدید بانو پرو کنند.لیلی ژاکت را پوشیده بود و مرتضی از لای در سرش را کرده بود توی اتاق پرو و در حالی که چشم هایش را گرد کرده بود گفته بود چه بانوی جا افتاده ای!!!عالی شدی...
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کیسه های معطر را گذاشت بین لباس ها و در چمدان را تندی بست.از مرور خاطره هایش می ترسید، گاهی فکرها عین سایه ی بعد ازظهر های تابستان یواش می خزیدند توی سرش، خاطراتی که اولْ شخصش، غایب ابدی بود.خاطرات شیرینِ تلخ.حس می کرد وسط یک خلاء عمیق و تاریک مثل یک سیاهچال مبهم گیر افتاده.
از پشت شیشه،جوانه های مخمل سبزی که روی شاخه های عریان درخت سیب، سبز شده بود به چشم می خورد.حس و حالش جهنم بود. دوست داشت چشم هایش را باز کند و ببیند تمام این اتفاقات خواب پریشان بوده...
صدای زنگ تلفن توی سکوت خانه پیچید. گوشی را برداشت.
_سلام علیکم خانم محسنی،مختاری هستم، منزل تشریف دارید؟
_بله هستم امری داشتید؟
_ دو سه دقیقه ی دیگه می رسم خدمتتون.
روی پله های پشت در سبز کمرنگ نشست، با اضطراب گره پلاستیک را باز کرد، ساک مرتضی را شناخت. با انگشت هایی که می لرزید زیپ ساک را باز کرد، وسایل مرتضی بود، آخرین لباس هایی که تنش کرده بود، کلاه بافت سرمه ای که خودش بافته بود و یک جعبه کوچک و یک پاکت نامه. لباس ها را باز کرد و گرفت جلو صورتش، لباس هایی که شسته بود و اتو زده بود و خودش گذاشته بود توی ساک مرتضی. دستش را کشید روی نوشته ی سرجیبش کلنا عباسک یا زینب.
توی جعبه یک سنجاق سینه پروانه ای بود، پر از نگین های شفاف آبی.
نامه را باز کرد!
لیلی مهربانم
دیشب خواب دیدم حضرت زینب (س) چراغ روشنی به من هدیه داد که نورش می توانست تا فرسنگ ها را روشن کند. شاید قرار باشد راه روشنی پیش رویمان باز شود، فقط قول بده محکم باشی. هر جا باشم بیادت هستم.
بچه ها را ببوس.
دوستدارت مرتضی
کمی بعد تلفن را برداشت و شماره ی مامان گیتی را گرفت.
_سلام مامان!
بچه هارو بیار.
باچمدون لباسای آقا مرتضی.....
طیبه فرید
@tayebefarid
«حس خدا»
باورش سخت است اما هیچ راهی برای اینکه حس خدا را نسبت به خودمان بدانیم وجود ندارد، حتی بر اساس داده ها و نداده هایش هم نمی توان نتیجه ای گرفت. حساب و کتاب خدا با دودوتا چهارتای ما آدم ها فرق دارد. ما معمولا به او که بیشتر دوست می داریمش می بخشیم اما خدا مثل ما نیست.بنظرم تنها راهی که آن هم شاید کمی با امتحانش بتوانیم به حس خدا درباره ی خودمان پی ببریم تئوری عوامانه اما دقیق دل به دل راه دارد باشد. شاید حس ما به خدا انعکاس حس او به ما باشد.
طیبه فرید
@tayebefarid