eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
959 دنبال‌کننده
443 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«مرحم باش» عزیز جون خدا رحمتش کنه می گفت ننه حال زمین خورده هارو بفهم! اینجوری خدا دلتو بزرگ می کنه. نکنه از بدبختی کسی خوشحال بشی!!! دیدی گاهی یکی می خوره زمین شیشه خورده ای سنگ ریزه ای میشینه توی تنش؟وقتی یکی زمین می خوره، دستش تنگه، بد آوورده «تو» اون شیشه خورده نباش! مرحم باش ننه! مرحم. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«رنگ حسین» عزیز جون چهارشنبه های آخر ماه روضه خونگی داشت! وقتایی که سفر بود کلید خونه رو می داد به مش رحیمِ روضه خون و می گفت: مشتی چهارشنبه برو خونه، برای خودت چایی دم کن یه روضه هم بخون، مبادا فراموش کنی! رنگ بی حسینی میشینه رو در و دیوار خونم! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
🔴نشست روبیکایی🔴 🔰 نشست روبیکایی همزمان با فرارسیدن روز ملی جمعیت 👤 با حضورارزشمند : خانم دکتر طیبه فرید 💠محور سخنرانی:نقش افزایش جمعیت در اقتدار ملی 📅 شنبه ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ 🕕زمان : ساعت ۱۸ آدرس کانال روبیکایی جهت شرکت در جلسه: https://rubika.ir/fajrafarinan لینک نصب برنامه روبیکا : https://rubika.ir/getApp
خدا در مقابل چشم انسان پسر پرست جاهلی نسل انبیاء را از دختر پیامبرش ادامه داد تا آن ها که دختر را پُل و مردم را رهگذر می دانند،و آن ها که دختر را با حسرت گل گندم و مال مردم تصور می کنند، دست از جاهلیتشان بردارند و در مسلمانیشان تردید کنند! https://eitaa.com/tayebefarid
خدا با همه کسانی که ازو پسر خواسته بودند اما بچه هایشان دختر شد حرف دارد! مثل همسر عمران!!! او نذر کرده بود که پسرش نذر معبد باشد اما خدا به او مریم داد. 🌷 https://eitaa.com/tayebefarid
«چال توره ای» به قلم طیبه فرید
«چال توره ای» خانه شان روبروی خانه ما بود.نه روبروی روبرو! دو تا خانه آن طرف تر از خانه ننه سیروس،همان پیرزنی که یک شانه می زد جلوی موهایش،خدا رحمتش کند،مُرده.خانشان توی آن کوچه کوتاه بن بست بود که سر شب بوی املت و آب پیازک خانه های نقلی اش آمار رسمی شام همسایه را به رهگذرها می داد،خانه در سفید یکی مانده به آخر.توی یک جای پرت شهر، یک جای بی نام و نشان.نه اینکه نام و نشان نداشته باشد،نه! مردم اسمش را گذاشته بودند چال توره ای. کسی زیاد آنجا را نمی شناخت،جز اهالی خانه ها و کوچه هایش وچند تا آدم مثل خودمان. بین اهالی کوچه، ما با آن ها همسایه تر بودیم. خانواده کرمی بیشتر آبادانی بودند و کمی هم بروجردی. آن روزها دو تا دختر داشتند و یک پسر.افتخار خانم، زنِ بروجردیِ آقای کرمی، آرایشگر بود.آرایشگاهش چسبیده بود به خانه شان،یادش بخیر، عکس چند تا عروس که کار خودش بود را قاب گرفته بود و زده بود روبروی صندلی چرخان مشتری ها،از همه بیشتر عکس آن عروسی یادم مانده که قاب قرمز داشت و با چهارتا گیره خوشکل طلای روکار، شیشه اش روی زمینه چرم قرمز فیکس شده بودافتخار خانم عروس را درست می کرد و وقتی داماد می آمد قسمش می داد که عروس را نبرد توی عروسی مختلط که او یک وقت ناخواسته شریک گناهشان نشود. یادش بخیر آن روزها! چقدر نان حلال چیز مهمی بود. من برای بازی با هاجر و فاطمه که همیشه آخرش دعوایمان می شد و دیدن عکس عروس ها با مامان می رفتم خانه افتخار خانم.نخ گره زده دور گردن افتخار ، بوی آرایشگاه، موهایی که روی سرامیک ها ریخته بود،بیگودی ها و اسپری قرمز آب و قیچی نوک باریکش،حتی آن گیره های مشکی داخل بیگودی ها را هنوز یادم هست.آن بو منحصر به آرایشگاه افتخار خانم بود.من یادم نیست توی هیچ آرایشگاهی آن بو را شنیده باشم. وقتی بابا جبهه بود آقای کرمی و افتخار خانم خیلی هوای ما را داشتند.کرمی(افتخار خانم آقای کرمی را اینطوری صدا می کرد.) تا آن روز برای بچه ای مثل من که مردم شناسی ام منحصر به آدم های کوچه بود ذو ابعادترین مردی بود که دیده بودم، راننده مینی بوس فیات گلبهی که ما حس میکردیم مِلک اجدادیمان است. آن روز عصر هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود! بابا طبق معمول جبهه بود و مامان توی شهر غریب. با بچه ها دنبال هم کرده بودیم، که در آهنی ورودی هال روی انگشتم بسته شد. دردش یادم نیست اما اینکه انگشتم به یک پوست آویزان بود را چرا. خواهرم رفته بود در خانه کرمی این ها وبه افتخار خانم گفته بود دست خواهرم.... و توی یک چشم بر هم زدن آقای کرمی از حمام بیرون زده بود و با هیکل شسته و نشسته،وآن موهای فرفری مشکی، زمان را خریده بود و بدون اینکه فرصت کند درست خودش را آب بکشد لباس هایش را با عجله فقط پوشیده بود و حتی دکمه هایش را نبسته بود و مرا انداخته بود روی دوشش که برساندم بیمارستان! صدای بوق ماشین ها وقتی روی دوشش بودم و داشت از خیابان با شتاب و بی توجه می گذشت یادم هست و تعجب دکترها از دیدن سر و وضع آقای کرمی..... _آقا این چه سر و وضعیه!!! _برادر دکمه های لباست!!!! زیپ..... تا دکترها انگشت مرا بچسبانند سرجایش آقای کرمی همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد. آن قدر توی خاطرات آن کوچه حل شده بودیم که حتی مهاجرت از چال توره ای* هم نتوانست آن علقه ها را پاک کند. از حال هم باخبر بودیم، حتی تا همین دو هفته پیش که آقای کرمی سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان. به فاطمه گفتم از بیمارستان که برگشت می آیم می بینمش! اما یادم رفت زنگ بزنم.... تا اینکه امروز آقای کرمی رفت منزل نو! توی ختمش چشم های خیس افتخار خانم را دیدم با فاطمه و هاجر ودختر آخریشان مژگان که بعد از داستان آن کوچه به دنیا آمده بود. همه دارائی کرمی ها رفته بود و افتخار خانم و دخترهایش تنها مانده بودند. با ما که با آن ها همسایه تر بودیم..... یادش بخیر.... طیبه فرید *چال توره ای: ناحیه آبرفتی میان قبله و عادل آباد شیراز که محل زندگی گرگ ها بود. https://eitaa.com/tayebefarid
«چینی تَن» به قلم طیبه فرید
«چینی تَن» با دیدن عکس بازگشت آقای اسدی به وطن، تمام تصویر سازی های ذهنم از روز بازگشت حاج احمد به هم ریخت(بگذریم که من از موافقان نظریه شهادت حاج احمدم اما تصور محال که محال نیست). توی یک زندگی معمولی ظرف چهار پنج سال اینقدرها آدم شکسته نمی شود، مگر اینکه داغی، دردی، سوختنی، بار روحی سنگینی چیزی بشکندش. من از نزدیک آدم هایی که ظرف دو سه سال شکستند را دیدم، بعضی غم ها راهی جز صبر ندارد، اما سیستم عصبی بدن که این حرف ها حالی اش نمی شود،جوانی ات توی غم ذوب می شود حتی اگر راضی به رضای خدا باشی،این از ویژگی های بدن مادیست.بگذریم که حوادث و مشکلات می تواند روی بدن مثالی(برزخی) هم اثر بگذارد.چطوری اش را ملاصدرا گفته، اینجا مجالش نیست. اما یک روز خودت را توی آینه نگاه می کنی توی صورتت چین و چروک افتاده، بغل چشم هایت، وسط پیشانی ات، گونه هایت مسطح شده و موهایت یکجوری که حواست نبوده ریخته و آنهایش که مانده سفید شده! صورتت تکیده و خیلی عوض شدی!!!! حالا فکرش را بکن، گرفتار قوم ظالمین شده باشی!!! همسر آقای اسدی یک چیزهایی نوشته بود که فقط همان بند دومش به تنهایی کفایت می کرد این انسان اینقدر قیافه اش شکسته شود. ما ایرانی ها ذاتا نورپسندیم، عاشق باغچه و شمعدانی هستیم حرف زور سرمان نمی شود، آدم ناتو از چشممان می افتد و زبان تلخ، دلمان را می زند. ما عاشق آدم ها هستیم. دلش را ندارم بروم دوباره بخوانم که چند وقت توی سلول انفرادیِ بی منفذ بوده، بی هیچ همصحبتی، بی هیچ خندیدنی، بی هیچ خبر خوشی، صدای دلنشینی! خدا می داند ما قیافه آقای اسدی را دیدیم و با مقایسه دو تا عکس دلمان تکان خورد! ما که توی دل و جگرش را ندیدیم که چه خبر است!!! حتم دارم اگر برنامه پیشواز و روال قانونیِ استقبال از او در کار نبود خیلی از دوستانش او را نمی شناختند. برای اطمینان از این حرفی که زدم یکبار دیگر می روم عکسش را نگاه می کنم (یک دقیقه لطفا)..... رفتم دیدمش! خیلی عوض شده بنده خدا!!!!قدح چینی صورتش شکسته!!! خدای جابرالعظم الکسیر برایش جبران کند و به دلش صبر جمیل بدهد.دنیا برای بعضی ها چه تلخ می گذرد. این ها را نوشتم که بگویم آن عکس های پیری حاج احمد را فراموش کنید. آدم توی اسارت جور دیگری پیر می شود. یکجوری که ما تصورش را نمی کنیم. یکجوری که مادر شهید حججی نذر کند قربانی بدهد که بچه اش توی اسارت زودتر شهید شود. خدا به حق ساقهای کبودِ در زنجیر موسی ابن جعفر، همه مظلومینِ در بند اسارت را نجات دهد. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خبر خوش ناتمام» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link