eitaa logo
طب الرضا
809 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا خدا‌اجازه ظهور امام زمان (عج) را نمی‌دهد؟ @ayatollah_haqshenas
اللهم‌صلّ‌علی‌محمد‌وآل‌محمد‌و‌عجّل‌فرجهم✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکراری دیشبه👇👇
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود 🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی 🎤 حاج ◼ استقبال از ماه 🏴 @ayatollah_haqshenas
اللهم‌صلّ‌علی‌محمد‌وآل‌محمد‌و‌عجّل‌فرجهم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت‌های خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️ یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم: ـ چه خبر شده؟ ـ هیچی خانم می‌خواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم. تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک‌دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد: ـ مامان، مامان! یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت: ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمی‌کردم، این‌طوری نمی‌شد. بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد. بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️ اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می‌داد و لباسش را می‌پوشید و می‌رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم: ـ آخه این چه‌کاری مادر؟! غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن کشید و گفت: ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که این‌ها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار می‌کنی پول جمع می‌کنی و تلویزیون تهیه می‌کنی.❄️ حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت: ـ مامان صاحب‌کارم حلال و حرام سرش نمی‌شه، وقتی برای مشتری‌ها شکلات وزن می‌کنه، دور از چشمشون چند دانه از آن‌ها را برمی‌داره و برمی‌گردونه سرجاش، وقتی اعتراض می‌کنم که این کار کم‌فروشی و حرامِ، سرم داد می‌زنه و می‌گه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم به‌خاطر شبهه‌دار بودنش، نگرفت. ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻راوی خواهر شهید : مدتی بود که آرایشگاه نمی‌رفت. موهای سرش داشت، بلند می‌شد. گمان کردم، به‌خاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد هرچه می‌گفتم: ـ حسن جان برو موهاتو کوتاه کن! ـ باشه؛ آبجی می‌رم تا اینکه موهاش به شانه‌هایش رسید. نگو مادرم می‌دانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمی‌گفت. ❄️ تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد. مادرم گفت: ـ راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را می‌خورد. یک‌دفعه داداش برافروخته شد و پرسید: ـ مگه چی می‌گفت؟ ـ خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره!❄️ همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود. داداش حسن اصلاً دوست نداشت، نظر کسی را به‌خصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.❄️ 🌻راوی مادر شهید : حسن بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. رفت سوم دبیرستان، درس‌هایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشت که وارد دانشگاه شود. به همین دلیل برای درس، وقت بیشتری می‌گذاشت. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا. برایش چایی و میوه می‌بردم، عصرانه می‌بردم، چند دقیقه کنارش می‌نشستم. من از کارهای روزانه می‌گفتم، حسن هم از اتفاقاتی که در مدرسه می‌افتاد یک روز تقریباً نزدیک به عید بود از مدرسه آمد صدایم کرد: ـ مامان یه چایی بریز بیا بالا! گفت: ـ مدت‌هاست که برات کاری نکردم امسال عید می‌خوام خوشحالت کنم. ـ پسرم اول اینکه که سرت گرم درسه دوم اینکه انتظاری از تو ندارم، مادر. ـ می‌خوام، قسمت‌هایی از خونه که سیمانه، سنگ کنم.❄️ فردای همان روز وقتی از مدرسه رسید، با عجله کتابش را انداخت، توی راهرو و رفت. یکی دوساعت بعد برگشت یک‌ تکه سنگ به رنگ طوسی آورد و نشانم داد. پرسید: ـ مامان، این رنگ را دوست داری؟ ـ دوست که دارم پسرم؛ اما راضی نیستم، به‌زحمت بیفتی ، اصرار داشت که من را خوشحال کنه. قسمت‌هایی از خونه را که سیمان بود، سنگ‌کاری کرد. یک ریال هم از ما پول نگرفت.❄️ دیوارها تمیز و مرتب شدند. هرکدام از اقوام که عید‌دیدنی می‌آمدند، با شوق و ذوق از زحمت و محبت حسن تعریف می‌کردم.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
دل‌مایل‌به‌کربلای‌توست السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
‌ رها کن این نبودن را برای لحظه ای برگرد من از قلبی که میگیرد شبی صد بار، میترسم..؛ السلام‌علیک‌یا‌مـولای‌یا‌صاحـب‌الزمان .. ‌‌@ayatollah_haqshenas
داستان انسان.mp3
7.09M
🎙 🔹رهایی از بند🕸 🌈جذابیت‌یا‌واقعیت‌ 💯داستان زیباو شنیدنی 👌👌 @ayatollah_haqshenas