eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
18382387555296.mp3
2.49M
🎙 پادڪست‌مهدوی ✓امام‌،حجت‌خدا‌بر‌مخلوقات‌ ✓حجت‌خدا،۲تا،لازمه‌داره؟؟ ✓باهرکَس‌‌بازبان‌خودش‌صحبت‌میکنن ✓دوم،مکان‌وزمان‌برا‌ی‌امام‌معنا‌نداره 👌👌👌 🔅استـادمحمودی @ayatollah_haqshenas
‌با خودت تکرار کن - خدایی هست مهربان تر از حدِ تصورم! ‌ [❤️]
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : افطاری‌دادن را دوست داشت. می‌گفت: ـ خیر و برکت می‌آره. در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی می‌داد. یک‌بار خانواده خودش، یک‌بار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم: ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق می‌کنه، نمی‌خواد افطاری بدید. ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم می‌نشینند و نگاه می‌کنند و فرمان می‌دهند و من همه کارها را انجام می‌دهم. می‌خواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت: ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️ رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمان‌ها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. به‌قدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدم‌های خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمی‌کردم، یک مرد هم بتونه این همه خوش‌سلیقه و مرتب باشه.❄️❄️ 🌻همکار شهید : یک روز از سرِ کار داشتم، می‌رفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. به‌رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت: ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دستِ منی.❄️ خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمی‌دهد. گفتم: ـ حسن می‌خواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟ ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات می‌کنم. ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️ درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یک‌شنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت: ـ شاید نبینمتون. دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: ـ حسن جان این چیه؟! زد روی شانه‌هام و گفت: ـ باشه پیشت لازمت می‌شه، فقط دعا کن، شهید بشم. ـ چرت و پرت نگو پسر، حالا‌حالاها لازمت داریم. سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند. 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
از آیت الله بهجت پرسيدند: آيا آدم هم مےتواند امام زمانــش را ببيند؟؟ جواب‌دادند: شمر هم امام زمانش را ديد!! اما نشناخت ✨ســـــلام‌مولای‌مهربان‌عالم یا‌ روحی‌له‌الفداء❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصر جدید در عراق داور به شرکت کننده میگه به زبان فارسی ایرانی بخون... ❤️؛ ‌ @ayatollah_haqshenas
4_5976398918815058486.mp3
2.44M
🎙پادڪست‌ویژه 🎤 استاد‌محمودی خیلی‌ها‌میدونستن،ولی‌باورنداشتن باور‌کنی‌امام‌حاضر‌وناظر‌ه،رشد‌میکنی بعد‌از‌باور، میاد عاشق‌بشی‌نمیتونی‌دوری‌‌روتحمل‌کنی دست‌وپا‌میزنی‌برا‌رسیدن‌به‌آقا @ayatollah_haqshenas
‌🍂🍁.~ یکی از شاگردان می‌گوید : روزی آقا در حسینیه مشغول تدریس بود همین که صدای اذان ظهر را شنید کتاب را بست و فرمود: «بابا جان من دیگر نمی‌توانم درس بگویم باید بروم نماز‌⁦🕊️⁩!» @ayatollah_haqshenas
🏴🏴🥀 هَر چه ما روضه شِنیدیم تَمامَش را دید آتَش و سوختَن اهلِ خیامَش را دید... 🏴(ع)🥀 .. اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانلود+گلچین+مداحی+شهادت+امام+سجاد.mp3
1.18M
🏴 شهادت‌امام‌سجاد علیه السلام 🎙حاج‌منصور ارضی شب‌جمعه 🏴ماه‌محــــرم @ayatollah_haqshenas
دانلود+گلچین+مداحی+شهادت+امام+سجاد.mp3
6.77M
سجاد یابن عطشان 💔😭 🎙حاج میثم مطیعی التماس‌دعا @ayatollah_haqshenas
امشب‌ به ما زيادتر از پيش‌ لطف‌ كن‌ شب‌های جمعه حال‌ گدا فرق‌ می‌كند..! 😭😭
هر کس با خدا ارتباط ندارد، نامحرم است! - ⁦ ‌@ayatollah_haqshenas
عشق یعنی دیده بر در دوختن؛ عشق یعنی در فراقش سوختن! 😔 ‌
✨اباعبدالله علیه‌السلام : عَمِيَتْ عَيْنٌ لاَ تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً. چشمى كه تو را مراقب خويش نبيند، كور است. 📚بحار الانوار، ج۹۵، ص۲۲۶ {❤️ســـــلام‌ ما بر‌صاحب‌ِ زمان‌ ما (عج)✨ .. @ayatollah_haqshenas
‌🍂🍃🍂🍁 وقتی کسی یک یاحسین'ع' بگوید؛ مگر رحمت خداوند او را رهایش می‌کند؟! -🌱 @ayatollah_haqshenas
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.76M
تا کی باید نگاه کنم به قاب عکس شهدای مدافع حرم !؟ 🎧" 💔 @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طب الرضا
: دعا قضا رو بر میگردونه این دعا رو ایت الله بهجت رحمة الله علیه میخوندن
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همکار شهید : یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: ـ رحیم دیر وقتِ امشب، همین‌جا بخوابیم. شب ماندیم محل کار، گفتم: ـ حالا که مهمان دعوت کردی، شام می‌خواهی به هم چی بدی؟ کنسرو بادمجان آورد و گفت: ـ امشب این را می‌خوریم، خیلی خوشمزه است. ـ این چیه بابا! من نمی‌خورم. همش روغنه. منم که چربی دارم. سر همین، کلی سربه‌سر هم گذاشتیم گفتیم و خندیدیم. ❄️ توفیقی شد، با حسن تا صبح در یک اتاق بودم. خیلی حرف زدیم از گذشته‌ها و آینده‌ها، گفت: ـ رحیم دوست دارم، بچه‌هام خیلی خوب بزرگ بشن، می‌خوام بفرستمشون بسیج بچه‌هایی که رفتند بسیج، مقاوم هستند، می‌تونن از خودشون دفاع کنند. تو سری‌خور نیستند چون فقط از خدا می‌ترسند و از عشق به خدا مؤمن بار میان.❄️ قبل از رفتن یه گوشی بهش داده بودم که باهاش تماس بگیره یک آهنگ داشت‌، آقای سلحشور می‌خواند. درباره شهدا بود که می‌گفت: شهدا شناخته‌شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر می‌کشن و می‌رن گفت: ـ رحیم، بچه‌هام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا می‌گن بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم. ـ حسن نکنه راستی‌راستی بری و دیگه برنگردی؟ ـ نه بابا من کجا و شهادت کجا روز یک‌شنبه پشت فرمان بود که دیدمش، ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون کرد و باهام روبوسی کرد و حلالیت طلبید. گفتم: ـ پسر کو تا سه‌شنبه باز می‌بینیم همدیگر رو. نه رحیم، کارهات حساب و کتاب نداره شاید ندیدمت.❄️ واقعاً همان شد، دیگه ندیدیمش، خبر شهادتش که آمد، باورم نمی‌شد. رفتم معراج شهدا بچه‌ها گریه می‌کردند. آنجا دوتا تابوت بود. گفتم: ـ دیدید، حسن شهید نشده، گریه بچه‌ها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود، دوتا جنازه را در یک تابوت گذاشته بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen