eitaa logo
طب الرضا
838 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار دلهامون ..♥️ یه‌قاسم ابن الحسن دیگه..💔 🕊🌷استوری‌شهدایی @ayatollah_haqshenas
‌ ما‌ بچه‌ هیئتیا، زیاد برامون‌ مهم‌ نیست بهمون‌ بگن‌ دکتر یا مهندس... همه‌ی‌ عشقمون‌ اینه‌ که‌ بهمون‌ بگن: :)⁦❤️⁩! ‌
👌👌 ⭕️ عرب ۳ تا یل داشته! اولیش عَبدود که به دست خیبر شکنیِ امیر المومنین به درک واصل شد! دومی،ابوالشَعثا که به دست یداللهی قمر منیر بنی هاشم هلاک شد! سومی ازرق شامی که به دست با برکت آقازاده امام حسن از پا افتاد! قاسم بن الحسن جزو شهدای بنام کربلاست که سردار مشهوری رو از پا انداخت... علیهما‌السلام @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 برادر شهید : یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت: ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️ روز پاسدار همیشه گل و شیرینی می‌خرید، می‌آمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم می‌انداخت. برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه می‌داشت. همه جا با هم می‌رفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همین‌که به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمی‌آمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیه‌اش تأثیر گذاشت.❄️ روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچ‌کدام از ما خطور نمی‌کرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزاد‌ه‌ها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه می‌کرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید: ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟ ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم این‌قدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود می‌آیی پیشم.» یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : حسن مدام در حال مأموریت و رفت‌وآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگی‌های من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت می‌آمد، حسابی من را می‌گردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم می‌رفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجی‌ها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت. بهش چیزی نمی‌گفتم؛ اما این‌ها دردی از دلتنگی‌های من دوا نمی‌کرد. دلم می‌خواست، مثل همه خانواده‌ها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که می‌آمد، دلم شور می‌زد❄️ در یکی از مأموریت‌هایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور می‌آمد. خیال می‌کردم، دیگر برنمی‌گردد. وقتی ‌که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. به‌قدری که اشک‌هام بند نمی‌آمد. گفت: ـ چرا این‌قدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم. ـ حسن این‌بار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت می‌آید. لبخندی زد و گفت: ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه. ـ بله، بله، بله. ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟ دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن گاهی قول‌هایی که آدم‌ها به هم می‌دهند، فراموش می‌شود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدم‌ها شوخی ندارد.❄️ به من قول داد که اگر خانواده‌ام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمی‌داد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب می‌شد که به پابوس بی‌بی زینب(س) می‌روم. حضرت رقیه(س) را زیارت می‌کنم از همه قشنگ‌تر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانواده‌هایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارش‌های مادرانه، چند دقیقه‌ای طول کشید. ❄️ حسن به سوریه، لبنان، عراق و به‌خصوص کشور سوریه چندین‌بار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه به‌سمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیه‌ها را می‌شمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم. لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظه‌به‌لحظه حالات مرا ثبت می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
روضه خانگی - حضرت علی اصغر(ع) - 688.mp3
14.05M
ای بر غریبی تو درود و سلام من... 🏴روضه (ع) حاج عباس حیدرزاده شب‌هفتم‌محرم @ayatollah_haqshenas
مداحی_آنلاین_بارون_بارون_جواد_مقدم.mp3
5.25M
🥀بارون‌بارون ببار از‌طاق آسمون😭 🎤 🏴شب هفتم‌محرم @ayatollah_haqshenas
صلّی الله علیکــ یا ابا عبدلله
العجل ..