گفت :
اول خودتو درست کن بعد برو ھیات
گفتم :
چه جالب پس باید بگیم اول سالم شو بعد برو دکتر
#حسینجانم
نزد طبیب رفتم و درمان تو را نوشت!
یک کربلا مرا ببری خوب میشوم ..💔؛
صلّی الله علیکــ یا ابا عبدلله✨
#نمازشبتونبرقرار
@ayatollah_haqshenas
رخ میدھد..
ناگهان و برای ھمیشه..
ظهور را میگویم..🌱)
الســـلامعلیکیاصاحبالزمـان(عج)✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
🍂🍃🍂🍁
و لا تَقرَعنی قارِعَه یذهبُ لها بَهائی..
و مرا چندان به سختی دچار مکن که بزرگی و سرزندگیام را
از بین ببرد...
“صحیفهسجادیه“
@ayatollah_haqshenas
نقطه ضعف آدم های خوب.mp3
2.18M
نقطه ضعف آدم خوبهای معمولی..
#استادپناهیان
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_چهار
🌻 همسر شهید:
زندگی عادی ادامه داشت. حسن گاهگاهی مأموریت میرفت، من هم به درس و خانهداری مشغول بودم، کمکم از خانه مستأجری که میدان نارنج داشتیم، بیرون آمدیم. حوالی حرم، یک واحد در طبقه چهارم خریدیم. آسانسور نداشت، به همین خاطر پدرم راضی به خرید این خانه نبود. گفت:
ـ موقع فروش دچار مشکل میشوید.
حسن گفت:
ـ بابا جون، نگران نباشید، انشاءالله مشکلی پیش نمییاد.❄️
اثاثمان را بردیم و جابهجا کردیم؛ اما طولی نکشید که مجبور به فروشش شدیم.❄️
باردار شدم و رفتوآمد تا طبقه چهارم برایم سخت شد. چهار، پنجماه توی بنگاه ماند. خیلی میآمدند، میدیدند؛ اما بهخاطر پلهها نمیخریدند. بالاخره، یک بنده خدایی برای یک وراث چهار، پنجساله خرید که برایشان سرمایه شود. با پولش رفتیم، افسریه یک خونه خریدیم، وسایل را چیدیم؛ اما نمیدانم، چرا حسن خوشش نیامد. من هم خیلی دلچسبم نبود. بیشتر بهخاطر اینکه از حرم و پدر، مادرها دور افتاده بودیم و خیلی دلتنگ میشدیم.❄️
حسن هر روز صبح باید رو به حضرت عبدالعظیم(ع) و شیخ صدوق تمامقد میایستاد و دست روی سینه میگذاشت و سلام و احترام میکرد. میگفت:
ـ اینها برای آدم خیر و برکت میآورند. با توسل به این بزرگان دچار مشکل نمیشویم.
میگفت:
ـ فاطمه، هرجا گرفتار شدی، بدان که اشکالی توی کارت بوده و بگرد ببین اشکال کار کجاست.❄️
بالاخره آنجا هم پنجماه بیشتر دوام نیاوردیم. فروختیم و دوباره آمدیم شهرری. برای سومینبار بهدنبال خرید خانه بودیم دو تا پاشو کرده بود، توی یک کفش که من میخوام یک خانه دوبلکس بخرم اتاق بالا و پایین داشته باشد. هر زمان بچهها بزرگ شدند، برای خودشان راحت باشند بروند آنجا درس بخوانند تو هم طبقه پایین آشپزی کنی و به کارهایت برسی. حیاط داشته باشد و بچهها بازی کنند. حیاطش حوض داشته باشه در همه کارها هم از پدرم کمک فکری میخواست پدرم انصافاً، هم فکری و هم مالی خیلی کمکمون کرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_پنج
🌻 پدر خانم شهید :
گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش میرسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری میخواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه!
ـ تو نگران نباش، درستش میکنم.❄️
بچهها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچها را کند دوباره از نو گچکاری کرد و رنگ زد. پلهها سیسانتی بود، بیستسانتی کرد، سرامیکها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم:
ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره میخرید.❄️
کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحبخانه نبودم. کمکم جایجای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️
تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت:
ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم.
ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمیآمد، به غریبه بفروشم.
ـ چون میدونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش.
مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت:
ـ تمام پولش را بدم، بعد میبرم.
خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد.
طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️
خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد میخواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذتهای دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمیرفت. حسن، طوری زندگی میکرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان میروم، محل کارش میگن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چهکار میکنم. فاطمه و بچههایش چهکار میکنند؟ چطور تحمل میکنند؟ فقط خدا کمک میکنه.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
به یاری عمه سادات بیا..
سلام مولای دادگستر
السلامعلیکیا بقیــــــــةاللهفيأرضه✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
🌿•.~
✨امام علیعلیهالسلام
خوشبخت ترين مردم كسى است كه لذّت گذرای گناه و کارهای بیهوده را به خاطر لذّت ماندگار بندگی و عبادت ترک كند..
#خوشبختترین
@ayatollah_haqshenas
#دلداده
دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند
ایـن آخـرین فرصـت بـود ...
بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بیحـس شـده بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می پوشیـد . یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیه را انـداخت دور گردنـش
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما میتونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمیتوانست حـرف بـزند
چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمیدانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد ....
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم...
گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
همسر شهید
🌷#محمدحسین_محمدخانی
@ayatollah_haqshenas