✍"کی بالاست؟!"
🔸چکار میکنی آ شیخ؟
بالای دیوار خانه مردم چه میکنی؟!
آن تکه نان توی دستت چکار میکند؟
امان از دست شما طلبهها!
که بخاطر گرسنه نماندن سگ ِگرفتار شده در سیل، اینطور کارهای عجیب و غریب میکنید!
بله...
عجیب و غریب!
عجیب برای کسانی که صبح و شب به دنبال این هستند که نان مردم را ببُرند؛
و غریب برای کسانی که با دیدن قلب زلال تو، خودشان را به کوری میزنند و خوش ندارند این خدمات تو را باور کنند...
🔻شیخ جوان!
مگر این تو نبودی که در هیاهوی ماه محرم آماج تهمتها شدی که:
"چرا اینهمه پول خرج مجالس امام حسین(ع) میکنید؟ اگر راست میگویید کمی هم به فکر فقرا باشید..."
عجب...😏
حالا تو دل از خانواده بریدی و همدم سیل زدههای اهل تسنن شده ای!
اما آنها همچنان درحال غُر زدن به این مقصر و آن مقصر
و ناراحت از اینکه عیش نوروزیشان، نوش نشد...
دریغ از اینکه قطرهای از دریای ثروتشان را هم کمک به سیل زدهها کنند.
مرد، تویی... آنها ادایت را در میآورند و جالبتر اینکه تو هم به روی خودت نمیآوری...😌
دمت گرم، باصفا
🔅چه خوش گفت شهید چمران:
شیپور جنگ که نواخته میشود، مرد از نامرد شناخته میشود...
📷عکس: غذا دادن به سگِ گرفتار شده در سیل گلستان، توسط روحانی جهادگر
@ayatollah_haqshenas
ساخت موشک با توسل ❗️
🍂راوی،حاج حسین یکتا
🌺درخاطرات شهیدتهرانی مقدم هست.رفته بودیم روسیه که یه 🚀موشک خیلی پیشرفته روتحویل بگیریم.ژنرال روسی گفت این موشک رو دیگه نمیتونید ازروش بسازید.👮ژنرال خندیدو گفت این فناوری فقط دراختیار روسیس..
میگه نگاش کردم وگفتم اینم میسازیم..بازم خندید..😄
وقتی برگشتیم تهران خیلی تلاش کردم نمونه اون موشک رو بسازم اما به در بسته میخوردم.تااینکه سه روز تمام تو ❤️حرم امام رضا متوسل شدم به اقا.تاراهی به ذهنم برسه.روز سوم احساس کردم عنایتی شد.سریع رفتم تودفتر 🎨نقاشی دخترم شروع کردم به نقاشیه اون طرحی که به فکرم اومد.
وقتی تو تهران عملیش کردم دیدم از مدل روس هم بهتر درومد..
امام رضا گره سخت رو تو دفتر نقاشی دختر بچه حلش میکنه.
این اشک هایی که اینجا میریزیم سوخت مایه ی موشک میشه برا عبور از جاذبه ها..👆
#سیره_عاشقان
#امام_رضا_علیه_السلام
#به_امید_شهادت_ان_شالله...
#در_آرزوی_گمنامی
@ayatollah_haqshenas
🔵 جریمهای بهتر، معتدلتر، مؤثرتر از اجرای فرمان خدا برای نفس وجود ندارد. واجب را پیاده کن حرام را هم ترک کن، این بزرگترین ریاضت و جریمه برای نفس است؛ کسانی که نذر سنگین و شاق میکنند اما پارهای از واجبات را انجام نمیدهند یا پارهای از محرمات را مرتکب میشوند... موفق نمیشوند؛ چون گناه کارش تخریب است. گناه را نباید بغل عبادت بگذاری
آیه الله خوشوقت (ره)
#محاسبه_اعمال
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
🌹گــمــنــــــام🌹: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •
...:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دوازدهم
《 زینت علی 》
🖇مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و میخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم ...😳
🔹هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت😭 ... نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
🔹خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد ... چقدر گذشت❓ نمیدونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...😔
- شرمندهام علی آقا ... دختره ...👧
🔻نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر میخوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
🔸مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
🔹اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...💔😭
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی❓ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...✨🍃
و من بلند و بلند تر گریه میکردم ... با هر جمله اش، شدت گریهام بیشتر میشد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه ...😭
🔹بغلش کرد ... در حالی که بسمالله میگفت و صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمیزد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانههای اشک از چشمش سرازیر شد ... 😢
💠 بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من میخوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😘😍
و من هنوز گریه میکردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...😭😳
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غسل کرد وعکسشو گرفت ورفت...
@ayatollah_haqshenas
🔵اينکه ائمه(علیهمالسلام) فرمودهاند: «صبر ميکنيم #شب_جمعه شود تا درهاي رحمت الهي باز شود و علم ما آلمحمد در شبهاي جمعه و شبهاي قدر و غيره نورانيت بيشتري پيدا ميکند.» بله! آن لحظههاي خاص و آن رحمت الهي در سحر (است). بزرگان وقتي ميخواستند مطلبي و فيضي را از خداوند بگيرند، از شب و سحر استفاده ميکردند..
آیه الله العظمی بهجت (ره)
#سخن_بزرگان
#شب_جمعه
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا..که الآن روبروتونم...
🌹قرار دل های عاشق شب جمعه 💔کربلا💔
#اللهم_ارزقنا_زیاره_الحسین
#شب_جمعه
@ayatollah_haqshenas
هر شب جمعه پر از شورش و شین است دلم
کربـلا، در پـس دیوار حسین است دلم
با عنـایات کریـمانـه زهـرای بتول
امشب انگار که بین الحرمين اســت دلم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
@ayatollah_haqshenas
💠 نجات یک 🙎♂جوان مست با دعای ندبه
استاد شیخ حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود چنین نقل میکند:🔻
قبل از انقلاب، روزی در خیابان ری میگذشتم، 🙎♂جوانی لوطی وار جلوی مرا گرفت و گفت: «من اینجا مغازه دارم و کارهای 🛠تعمیر 🚗ماشین انجام می دهم. دوست دارم چند دقیقه به مغازۀ بیایی و با هم یک چای بخوریم». رفتم و ساعتی با او نشستم. او می گفت: «🌙شبی در حال🍷 مستی ، حوالی چهارراه حسن آباد افتاده و خوابم برده بود . ☀️صبح روز بعد، که جمعه هم بود، پیشنماز 🕌مسجد همت آباد در مسیر رفتن به 🕌مسجد مرا در آن وضع دید. خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن ☕️چای و 🍞صبحانه به مسجد برد. مراسم دعای ندبه بود و شما منبر رفتید. من در همان جلسه تصمیم جدی گرفتم و همۀ کارهای بد را ترک کردم. پس از چندی👩 دختر خانمی را عقد کرده، قرار گذاشتم که باید با حجاب شود؛ ولی اکنون که سه ماه می گذرد، او اصرار دارد که بی حجاب شود، این در حالی است که من او را خیلی ❤️دوست دارم و اکنون نمی دانم باید چه کنم؟».
به او گفتم: «اگر واقعا دلت می خواهد ، در چند جلسه من حرفهایی را یادت می دهم تا به او بگویی. اگر قبول کرد که هیچ و گرنه ببینم چه باید کرد».
پس از چهار-پنج جلسه ، گفت: «فایده ای ندارد».
گفتم: « اگر می توانی برای خدا از او بگذر ، خداوند عوضی بهتر میدهد، قرآن میفرماید:
« عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ»
آن 🙎♂جوان گفت: «تو به من قول میدهی که چنین شود؟»
گفتم: قول میدهم
او هم رفت و 👩زنش را طلاق داد. سه – چهار ماه گذشت ، هر بار که مرا می دید می گفت، قولت چی شد؟ چرا عمل نشد؟ و من می گفتم ان شاء الله عمل میشود . روزی به پروردگار عرضه داشتم: پروردگارا، من از جانب تو قول داده ام. این آدم هم که لات و 🍷عرق خور بوده، به راه تو برگشته است . لطفا کاری برایش بکن تا هم دلش به دست آید و هم این قدر مرا مواخذه نکند. »
چندی بعد او را در حرم #امام_رضا_علیه_السلام دیدم، گفتم: حالت چطور است ؟
گفت: بسیار عالی
👩دختر خانمی بسیار مومن پیدا کرده ام که خیلی هم از اولی زیباتر است. با هم 💍عروسی کرده ایم و خیلی راضی ام. » چند سال بعد او را دیدم . احوالش را پرسیدم.🌸
گفت: 😄شاد و خرم هستم.👬 دوبچه هم دارم. اسم یکی را حسین و دیگری را ابوالفضل گذاشته ام.🌺🌺
🌸این هم از برکت دعای ندبه آن مسجد بود که امام جماعتش فردی بسیار با اخلاق و مهربان بود. امام جماعت آنجا، حاج آقا مصطفی مسجد جامعی، پدر آقای مسجد جامعی، بود. مراسم دعای ندبه بسیار شلوغ می شد و خود حاج آقا در طول مراسم در مسجد خدمت می کرد، به همه مهر می ورزید و اگر کسی نمی آمد، به او زنگ می زد و احوالش را می پرسید.🌸👌
#دعای_ندبه
@ayatollah_haqshenas
#آشنایی_با_ابراهیم
📌متاسفانه چند وقتی این مجموعه در کانال گذاشته نشد به همین دلیل امروز 3قسمت رو با هم قرار دادیم.☺️
برخورد با دزد
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی
نارنجک
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحب
همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. راوی: علی مقدم
دو برادر
برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠محب ما صبح وشام اعمالش را محاسبه می کند...❗️
#محاسبه_اعمال
@ayatollah_haqshenas