«صبحم» شروع
می شود آقابه نامتان
«روزی من»
همه جا «ذکرنامتان»
صبح علی الطلوع
«سَلامٌ عَلیک یابن الحسن»
مـن دلخوشم
به «جواب سلامتان»
الســلام علیـک یابقیـــة الله (عج)❣
#بهنیتظهورتگناهنمیکنم
@ayatollah_haqshenas
🦋تمریـن کنیـد..
🍃تمرین کنید ذکر لبتان یا صاحب الزمان(عج) باشد ✨✨
مینشینی بگو #یاصاحبالزمان(عج)
بلند میشوی بگو #یاصاحبالزمان
مریضشدی بگو #یاصاحبالزمان
فقیرشدی بگو #یاصاحبالزمان
میخوابی بگو #یاصاحبالزمان
بیدار شدی بگو #یاصاحبالزمان
@ayatollah_haqshenas
12.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🔹محکمترین سند امامت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام 👌👌
🌺 ویژه روز مباهله
@ayatollah_haqshenas
•°💞
برای زیاد شدن محبتمون به خدا و حضرت ولی عصر عجّلاللهفرجه چه کار کنیم؟؟
گناهنکنید
و
نماز اول وقت بخونید
🌱|#آیتاللهبهجت رحمةاللهعلیه
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت7
راوی مادر شهید :
غلامرضا روزها خسته از سرکار میآمد. دست و صورتش را میشست و وضو میگرفت، بعد وارد اتاق میشد و جای همیشگی خودش مینشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه مینشست و به متکا لم میداد.❄️
یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش میمالید. انگشتانش را دانهدانه فشار میداد و گاهی میبوسید. میگفت:
ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک میکنم، نمیذارم خسته بشی.❄️
راوی برادر شهید :
لباس سفید خیلی بهش میآمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفتسالگی سقا باشه. مامان لباس سفید میپوشاندش. کشکول میانداخت روی دوش اش کمکم که بزرگ شد، از لباسش خوشش آمد.❄️
چهار پنجساله بود که پرسید:
ـ اینها چیه؟
پدرم توضیح داد:
ـ نذر کردیم که اینها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️
از هشتم محرم لباس سقایی میپوشید تا عصر عاشورا درمیآورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا میشد. از اینکه توی دستههای امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️
یادمِ در سن نهسالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، بهخاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. میگفت:
ـ چرا امام حسین(ع) اینقدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام درآوردند؟ چرا کسی کمکشان نمیکرد؟
میگفت و گریه میکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت8
مادر شهید :
وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبتنام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبتنامش کردم.❄️
پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یکلایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچهام چشم نخورد.❄️
غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش
خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگیها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️
اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج میشد، میآمد پیشم و میگفت:
ـ مامان یه وقت نریها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمیرم.
میگفتم:
ـ تو برو منم مییام.❄️
دانشآموزان، کلاسبهکلاس میرفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت میشینی، درس میخونی، باسواد میشی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️
آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین میآورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آمادهاش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمیشه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه میرسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمیشد که نمیشد.❄️
فردای همان روز به زحمت راضیاش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواشیواش عادت کرد و با داوود میرفت و میآمد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas