4_5809684961447379534.mp3
931.3K
🔸🔶 قرائت صفحه 458 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇
🔸 جمعه
🔸 ۲۲ تیر سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی
🔸 ۲۹ شوال سال ۱۴۳۹ هجری قمری
🔸 ۱۳ جولای سال ۲۰۱۸ میلادی
ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «اللهم صل علی محمد و آل محمد»
🗒 مناسبتها:
🔻شکست سپاه "محمدعلی شاه" به فرماندهی "کلنل لیاخوف" از مشروطهطلبان (1288 ش)
🔻ضد حمله ایران علیه عراق موسوم به عملیات رمضان - کربلای 4 در بغداد (1361 ش)
🔻رحلت فقیه جلیل و عالم بزرگوار، آیتالله "سید محمد وحیدی شبستری" (1379 ش)
🔻درگذشت حمید سمندریان، کارگردان و استاد پیشکسوت تئاتر ایران (1391 ش)
🔻بازار اردبیل دچار حریق مدهش شد قریب یکصد باب مغازه تبدیل به خاکستر گردید. (1326 ش)
🔻قرارداد بازرگانی ایران و فرانسه در پاریس امضاء شد. (1333 ش)
🔻هلاکت قوم عاد به امر پروردگار
🔻رحلت فقیه بزرگ شیعه آیتالله "آقا محمدباقر وحید بهبهانی" (1205 ق)
🔻انعقاد عهدنامهٔ گلستان میان روسیه و ایران پس از شکست ایران از روس (1228 ق)
🔻حضرت آیتالله حاج شیخ محمدتقی آملی درگذشت (1391 ق)
🔻آتشسوزی بزرگ شهر رُم پایتخت امپراتوری روم (64 م)
🔻تشکیل قدیمیترین ارتش جهان در سوئیس در دوره جدید (1400 م)
🔻روز استقلال "رومانی" از امپراتوری عثمانی (1878 م)
🔻امضای قرارداد اتحاد بین شوروی و انگلستان در جریان جنگ جهانی دوم (1941 م)
🔻برگزاری فینال جام جهانی 2014 در برزیل (2014 م)
👇👇👇
✅ @telaavat
🔻#تفسیر_نور🔻
🌸 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🌸
🔷 بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ 🔷
🗯قَالُواْ سُبْحَانَكَ أَنتَ وَلِيُّنَا مِن دُونِهِم بَلْ كَانُواْ يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُم بِهِمْ مُّؤْمِنُونَ (41)
🍁جزء 22 سوره روم 🍂
✍ ترجمه
💭 فرشتگان گویند: خدایا! تو منزّهى، تو سرپرست مایى، نه آنها، بلكه آنان جنّ را مى پرستیدند، (و) بیش ترشان به آنان ایمان داشتند.
⚡️نکته ها⚡️
برخى از مشركان، فرشتگان را به امید دریافت خیرات مى پرستیدند ولى اكثر آنان جنّ را به خاطر امان از شرور مى پرستیدند.
شاید مراد از جنّ در این آیه، شیطان باشد، یعنى آنها به جاى پرستش فرشتگان، از شیطان پیروى مى كردند.
🔢پيام ها 🔢
1⃣ ادبِ سخن گفتن با خداوند را از فرشتگان بیاموزیم. «سبحانك انت ولیّنا»
2⃣تولّى نسبت به خداوند و تبرّى از غیر خداوند در كنار یكدیگر است. «انت ولیّنا من دونهم»
👇👇👇
✅ @telaavat
💠چشم پوشی حکیم از ناسزاگویی دیگران
🔹حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد.
🔹حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
🔹پیام متن:
«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛ {بندگان شایسته خداوند کسانی هستند} که چون نادانان با آنها روبه رو می شوند {و سخنان نابخردانه گویند،}وبه آنها سلام می گویند {و با بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند}.
📖 فرقان-آیه 62
👇👇👇
✅ @telaavat
#استغفار
♥️هر روز 25 بار استغفار♥️
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
هرکس هر روز 25 مرتبه بگوید🌹
🌸«اللَّهُمَ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ ،
وَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ» ،🌸
خداوند به تعداد مؤمنینی که از دنیا رفته ،
و به تعداد مؤمنینی که تا روز قیامت می آیند ،
برای وی حسنه نوشته ، از پرونده اعمالش
سیّئه ای را پاک می کند ، و مقامش را یک
درجه بالاتر می برد.
📕(امالی صدوق ، ص379)
👇👇👇
✅ @telaavat
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_ششم
آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat