🔻#تفسیر_نور🔻
🌸 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🌸
🔷 بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ 🔷
🗯للرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَ لِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَآءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَلِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَّفْرُوضاً (7)
🍁جزء 4 سوره نساء 🍁
✍ ترجمه
💭براى مردان، از آنچه پدر و مادر ونزدیكان، (پس از مرگ) بر جاى گذاشته اند سهمى است، و براى زنان (نیز) از آنچه پدر و مادر وخویشاوندان بر جاى گذاشته اند، سهمى است، خواه (مقدار مال) كم باشد یا زیاد، سهمى معیّن و مقرّر است.
🔢پيام ها 🔢
1⃣زنان همانند مردان حقّ ارث دارند و دین، حافظ حقوق آنان است. «للرّجال نصیب... للنّساء نصیب»
2⃣ ارث، از اسباب مالكیّت است. «للرّجال نصیبٌ»
3⃣ خویشاوندى كه نزدیك تر است، در ارث مقدّم تر است. «الاقربون»
4⃣ تقسیم عادلانه ى میراث، مهمّ است ،نه مقدار آن.«قَلّ منه او كثر»
5⃣ سهم ارث، تغییر ناپذیر است. «نصیباً مفروضا»
👇👇👇
✅ @telaavat
#یادی_از_شهدا
درسی از شهید کاوه برای مسئولین
🌷🌷🌷حسن گفت:
از مشهد زنگ زدند که خودم را سریع برسونم منزل، اگر اجازه بدین میخواستم دو سه روزی برم مرخصی.
محمود با تعجب خیره شد و گفت: تو که می دونی عملیات داریم و دیگه مرخصی نباید بری.
حسن من و منی کرد و گفت: پس شما اجازه میدین برم.
محمود سرش را از روی پوشهها بلند کرد و با نگاه معناداری گفت: من اجازه نمیدهم، بهتره بری سر مأموریت.
حسن چند لحظه ساکت ماند، بعد نگاه ملتمسانهای به من کرد و رفت بیرون. منظورش را فهمیدم، باید دستبهکار میشدم، رو به محمود گفتم: آقا محمود! کارش واقعاً مهم بود، اجازه میدادید میرفت، زود برمیگشت.
محمود گفت: تو پادگان خیلیها می دونن که حسن برادرخانم منه، چند روز دیگه عملیات داریم. اگر کارش طول کشید و به عملیات نرسید، ممکنه تو ذهن بعضیها این پیش بیاد که کاوه موقع عملیات برادرخانمش را فرستاد مرخصی تا سالم بمونه.
گفتم: خودم ضمانتش را میکنم که به عملیات برسد.
ناراحت گفت: من با کسی عقد اخوت نبستم، دوست هم ندارم که اعتقاداتم به خاطر همین کارها دچار لغزش بشه.🌷🌷🌷
#شهید_محمود_کاوه فرمانده تیپ ۱۵۵ شهدا، یازدهم شهریورماه سال ۱۳۶۵ در سن ۲۵ سالگی در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید.
👇👇👇
✅ @telaavat
🔵🔷🔹🔹🔹🔹🔹
🔷🔹🔹
🔹🔹
🔹
✅سوء استفاده از خون حسین(ع)
📝عباسیان، با ادعای خونخواهی امام حسین(ع) و با شعارهایی مثل "یالثارات الحسین"، بر علیه حکومت اُمویان قیام کردند.
عباسیان لباسهای مشکی میپوشیدند و میگفتند:
این لباس سیاه ، در عزای خاندان رسولالله و شهیدان کربلا است
سرانجام زمانی که سَرِ #آخرین خلیفه اموی را مقابل نخستین خلیفه عباسی قرار دادند، "ابوالعباس" سجدهای طولانی کرد و گفت:
دیگر مرا از مرگ #باکی نیست چون در برابر خون حسین، دویست نفر از بنیامیه را کشتم.
اما بعد از به دست گرفتن خلافت، #عباسیان در قتل عام #شیعیان و سختگیری به فرزندان امام حسین علیهالسلام، گوی سبقت را از امویان هم ربودند.
کار #عباسیان به جایی رسید که یک بار در زمان منصور دوانیقی(سال۱۴۶ه.ق) یک بار در زمان هارون الرشید(سال ۱۹۳ه.ق) و چهار بار در زمان متوکل عباسی(بین سالهای ۲۳۳ تا۲۴۷ه.ق)؛ بارگاه مطهر امام حسین(ع) را تخریب و با خاک یکسان کردند!
آنها بارگاه کسی را خراب کردند که مدعی #خون او بودند!
📚مروج الذهب جلد ۳ ، صفحه 257
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
حلیمه بیقرار نادر بود و مرتب جویای حال او بود اما آنها با جوابهای بیربط، مغلطه میکردند. او ساک دستیاش را تقاضا کرد. گفتند: در ساک شما مواد مخدر بوده است و ما نمیتوانیم آن را به شما برگردانیم.
- این دیگه چه اتهامیه؟ چون نمیتونستند جرم سیاسی و نظامی به من ببندند، قصه برام درست کردند.
حلیمه گفت: با این حساب یعنی من و نادر معتادیم. راه حلش اینه که شما از ما آزمایش بگیرید تا ثابت بشه.
بعد از عبور از راهرویی باریک هر چهار نفرمان را در یک سلول بسیار کثیف و نمور و متعفن انداختند. تاریکی مطلق بود، مثل این بود که پردهای سیاه بر چشمانمان کشیدهاند. زمان میگذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمیکرد؛ گویی همدیگر را گم کرده بودیم. شروع کردیم با دست اطرافمان را لمس کردن. ابتدا، شیشهای را لمس کردم و آن را تکان دادم. فکر کردم شیشهی آب زندانی قبلی است. خوشحال شدم. به دلیل اسهال بدنم به شدت بیآب شده بود. عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه، شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشهی ادرار زندانی قبلی است. تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم میشد در شکمم فرو برده بودم. اگرچه نیازهای فیزیولوژیک جزیی از طبیعت آدمی است اما احساس میکردم این اسهال لعنتی مرا از قلههای بلند انسانی به زمین کشانده است.
هرچه فریاد میزدیم و به در میکوبیدیم، کمتر نتیجه میگرفتیم. به جنون رسیده بودم، نمیخواستم شرمنده دوستانم شوم.
تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظههای خصوصی و پنهانیاش است که جزیی از طبیعت اوست. گاهگاهی صدای فاطمه را میشنیدم که میگفت: راحت باش، چارهای نیست، اسیریه دیگه.
حلیمه میگفت: خدا لعنتشان کند.
مریم فریاد میزد خواهرم مرد دکتر بیاورید.
ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد. به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم. یکباره با صدای نکرهاش که بیشباهت به صدای آدمی بود همراه با قفلها و گیرههای آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم میگفت: بالصبح، بالصبح افتح الباب (صبح، صبح در را باز میکنم)
به ساعت نگاه کردم. تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیهها مثل کوه بر دوشم سنگینی میکرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم. دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم.
از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد. (فقط یک نفر)
بالاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی بر چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود دویست قدم فاصله داشت. چشمبند بر چشمانم بود اما باز هم سرم را به این طرف و آن طرف میچرخاندم تا شاید چیزی ببینم اگرچه از پشت این عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود. یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شر عینک خلاص کنم اما بیماری ترس بدتر از کوری بود؛ ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدأ برگردانده شوم.
ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود. بوی تند و تیز مدفوع باران خورده، نزدیک شدن به مقصد را خبر میداد. درست میشنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمهی حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود! نزدیکتر که شدم سعی کردم با سرفه او را متوجه حضور خود کنم. اما آنجا مقصد نبود. با هر قدمی که برمیداشتم روی کپههای نرمی پا میگذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم میکرد. پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. میخواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجیام اصلاً خوب نبود. بیصدا عینک را از روی چشمانم برداشت. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص میدهد. سرباز گفت: روحی (برو)
گفتم: کجا بروم؟ اینجا کجاست؟
توی یک راهروی کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلولها مقصد مورد نظر بود هیچ قدمی نمیتوانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بیحرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم. نگهبان چراغ قوهاش را روی یکی از درها انداخت. در نیمهباز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو میگذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمیگشتم. از اتاقکی بدون تعبیهی سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده میشد که تمام کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که میرفت انگار ادکلنی بود که میشکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم؛ چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
🌸ای بیقرار یار ،دعای فرج بخوان
🌸با چشم اشکبار ،دعای فرج بخوان
🌸عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو
🌸پنهان و آشکار دعای فرج بخوان
👇👇👇
✅ @telaavat
4_6037483519951766598.mp3
1.08M
🔸🔶تلاوت صفحه532 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇
🔸 پنجشنبه
🔸 ۵ مهرماه سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی
🔸 ۱۷ محرم سال ۱۴۴۰ هجری قمری
🔸 ۲۷ سپتامبر سال ۲۰۱۸ میلادی
📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «لا اله الا الله الملک الحق المبین»
🗒 مناسبتها:
🔻 اشغال قصر شیرین، غرب دزفول و مناطق اطراف توسط دشمن بعثی در آغاز جنگ (1359 ش)
🔻نفوذ دشمن متجاوز به گیلانغرب (1359 ش)
🔻آغاز عملیات بزرگ ثامنالائمه و شکست حصر آبادان (1360 ش)
🔻رحلت فقیه و مرجع کبیر آیتالله "سید عبدالله شیرازی" زعیم حوزه علمیه مشهد (1363 ش)
🔻شهادت شهید سید علی موسوی (1360 ش)
🔻دولت اعلام کرد: در سال 1353 مجموعاً 7 میلیارد دلار به کشورهای خارج کمک کرده است. (1354 ش)
🔻درگذشت محرم بسیم، پدربزرگ سینمای ایران (1392 ش)
🔻وزارت اقتصاد ملی به دو وزارتخانه صنایع و معادن و بازرگانی تبدیل شد. (1334 ش)
🔻پیروزی سپاهیان نادرشاه در جنگ با عثمانی (1148 ق)
🔻درگذشت ادیب و عارف نامی "عبدالرحمن جامی" خاتم شعرای بزرگ ایران (898 ق)
🔻پیروزی ارتش آلمان علیه نظامیان شوروی در جریان جنگ جهانی دوم (1941 م)
🔻آغاز سلطنت رسمی "پترکبیر" امپراتور معروف روسیه (1689 م)
🔻آغاز به کار اولین راهآهن جهان در انگلستان (1825 م)
🔻اشغال "کابل" پایتخت افغانستان توسط گروه طالبان (1996 م)
🔻روز جهانی جهانگردی
👇👇👇
✅ @telaavat
✨ #تفسیر_نور
🍃 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🍃
❤️ بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ ❤️
وَإِذَا حُيِّيْتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّواْ بِأَحْسَنَ مِنْهَآ أَوْ رُدُّوهَآ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ حَسِيباً (86)
📖 جزء 5 سوره نساء
✍ ترجمه
وهرگاه شما را به درودى ستایش گفتند، پس شما به بهتر از آن تحیّت گویید یا (لااقّل) همانند آن را (در پاسخ) باز گویید كه خداوند همواره بر هر چیزى حسابرس است.
🍃نکته ها🍃
مراد از «تحیّت»، سلام كردن به دیگران، یا هر امر دیگرى است كه با آرزوى حیات و سلامتى و شادى دیگران همراه باشد، همچون هدیه دادن. چنانكه وقتى كنیزى به امام حسن علیه السلام دسته گلى هدیه داد، امام او را آزاد كرد و در پاسخ سؤال مردم، همین آیه را قرائت فرمود.
در اسلام، تشویق به سلام به دیگران شده، چه آنان را بشناسیم یا نشناسیم. و بخیل كسى شمرده شده كه در سلام بخل ورزد. و پیامبر به هر كس مى رسید حتّى به كودكان، سلام مى داد.
در نظام تربیتى اسلام، تحیّت تنها از كوچك نسبت به بزرگ نیست، خدا، پیامبر و فرشتگان، به مؤمنان سلام مى دهند.(به آداب سلام در روایات مراجعه شود).
📡پيام ها 📡
1⃣ رابطه ى عاطفى خود را نسبت به یكدیگر گرم تر كنید. «فحیّوا باَحسن»
2⃣ ردّ احسانِ مردم نارواست، باید آن را پذیرفت و به نحوى جبران كرد. «حیّوا باحسن منها»
3⃣ پاسخ محبّت ها و هدایا را نباید تأخیر انداخت. حرف فاء در كلمه «فحیوا»
4⃣ پاداش بهتر در اسلام استحباب دارد. «فحیّوا باحسن منها»
5⃣ در پاسخ نیكى هاى دیگران، ابتدا به سراغ پاسخ بهتر روید، اگر نشد، پاسخى مشابه. «باحسن منها او ردّوها»
6⃣ در جنگ هم اگر دشمن پیشنهاد صلح كرد، شما با رحمت بیشترى بپذیرید، یا مقابله به مثل آن را بپذیرید. «حییتم بتحیّة فحیّوا باحسن منها»
7⃣ از تحیّت هاى بى جواب نگران باشید، كه اگر مردم پاسخ ندهند، خداوند حساب آن را دارد و نه عواطف مردم را بى جواب گذارید، كه خداوند به حساب شما مى رسد. «انّ اللّه كان على كلّ شیىء حسیباً»
👇👇👇
✅ @telaavat
#پاسخ_گویی_به_شبهات
🔆متن شبهه
✍ ... ️یکی از کارهایی که به دنبال تضعیف موضوع انتظاراست و متاسفانه برخی از ما هم فریب آن را خوردیم این پیام بود:
"منتظران مهدی به هوش که حسین را منتظرانش کشتند" !!!
🔆 پاسخ شبهه
1⃣ آنان که کمر همت به قتل مولا بستند، منتظرانش نبودند. بلکه دشمنان قسم خورده ی امام حسين عليه السلام و پدر بزرگوارشان امیرالمؤمنین علیه السلام بودند.
2⃣بهترین شاهد بر شیعه نبودن آن ها، سخنان امام حسين عليه السلام در ظهر عاشورا می باشد؛ وقتی از آن ها می پرسد که:
"برای چه می خواهید من را بکشید؟ آیا من حرام خدا را حلال کرده ام و مرتکب گناهی شده ام؟"
3⃣آن ها در پاسخ مولا گفتند:
"ما از روی بغض و كينه ای كه با پدرت علی بن ابيطالب داريم با تو به جنگ و نبرد برخاسته ايم".
📚ينابيع المودة، ص ۳۴۶
آری، آن ها منتظر سیدالشهداء نبودند؛ بلکه مردمانی بودند که امامشان شمر و یزید و معاویه بود.
افرادی که دانسته و ندانسته بر اين طبل می كوبند که
آهای :
((منتظران مهدی ! حسین را منتظرانش کشتند ))
و این ادعای وهابیت را با نیت خیرخواهانه برای دیگران می فرستند، نه انتظار را شناخته اند و نه دشمنان امام حسين عليه السلام را .
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفتاد_و_نهم
وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمهی دعا شنیده میشد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای این که او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم: اینجا چراغ نداره؟ خیلی تاریکه؟
سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیة (خفه شو مجوس)
با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینههای چندبعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشمهایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشهای مشغول نماز بود. حیرتزده به او نگاه کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز میخوانند با ما میجنگند. باورم نمیشد در چند قدمی آن سلولهای مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمهها حاصل این قصرها و آن نالهها حاصل این قهقهههای مستانه بود، هر دو نماز میخواندند و خدا را میپرستیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دلپیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم.
در حالی که دلم را گرفته و به خود میپیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئزکنندهی کفش و شلوار آلوده وارد شدم. حالت رقتانگیزی داشتم. خندههای تحقیرآمیز آنها از دردی که میکشیدم تلختر و گزندهتر بود. به زبان فارسی- کُردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن میگوید؟ شما با چه زبانی با خدا سخن میگویید؟ محمد (ص) و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمدهاید ما را مسلمان کنید؟
جواب من فقط سکوت بود و سکوت.
دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آوردهای دختر خمینی؟ بوی انقلاب میدهی!
بوی تعفن کفشهایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینیهایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفتهام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. میگفتند: شما نماز میخوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمدهاید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام میفرستد. او میخواهد کشور ما را به هم بریزد، تو چه میگویی دختر خمینی؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم میپیچیدم و نمیدانستم قرار است کی از این محکمهی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمیآوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود.
کمآبی همهی وجودم را بیرمق و ناتوان کرده بود. ثانیهها به سختی عبور میکردند. دلپیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین میکوبید. بعد از این همه سؤال بیجواب و سرپا ایستادن، وقتی حس میکردم بند بند استخوانهایم دارند از هم جدا میشوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو وجعک بنت الخمینی؟ (دردت چیه بنت الخمینی؟)
برای اینکه بیشتر از این آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم: دردی ندارم.
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها. (ببریدش)
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بالافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟
گفتم: نه پشت همین سیاهچالها یک عمارت آینهکاری درست کردهاند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمیدهد کور هم میکند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسهی کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار میکردم، یاد گرفته بودم اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریزها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها بخوریم.
گفت: اینها که آب نبات نیست تقسیمش میکنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهار تا را با هم بخوری.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
4_6042036305544610121.mp3
1.12M
🔸🔶تلاوت صفحه533 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇
🔸 جمعه
🔸 ۶ مهرماه سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی
🔸 ۱۸ محرم سال ۱۴۴۰ هجری قمری
🔸 ۲۸ سپتامبر سال ۲۰۱۸ میلادی
📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «اللهم صل علی محمد و آل محمد»
🗒 مناسبتها:
🔻صدور اولین قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل در خصوص جنگ عراق با ایران (1359 ش)
🔻سقوط سوسنگرد توسط دشمن متجاوز بعثی (1359 ش)
🔻آغاز انتفاضه جدید مسجدالاقصی (1379 ش)
🔻ایران یک میلیون و چهارصد هزار پوند برای انجام خانهسازی به اردن کمک کرد (1354 ش)
🔻رحلت عالم بزرگ و فقیه نامدار شیعه، آیتالله "محمدحسن مامقانی" (1323 ق)
🔻تولد فقیه عالیمقام آیتالله "سید احمد خوانساری" مرجع بزرگوار شیعه (1309 ق)
🔻وقوع کودتای نظامی در سوریه و خروج از جمهوری متحد عربی (1961 م)
🔻مرگ "لویی پاستور" پزشک فرانسوی و بنیانگذار میکروبشناسی (1895 م)
🔻وقوع نبرد خونین بین سپاهیان آلمان و بلژیک در جریان جنگ جهانی اول (1914 م)
🔻روز استقلال "عمان" از استعمار انگلستان (1920 م)
🔻شکست طرح جمهوری متحد عربی (1961 م)
🔻درگذشت "جمال عبدالناصر" سیاستمدار برجسته و رئیسجمهور پیشین مصر (1970 م)
🔻آغاز انتفاضه جدید مردم مسلمان فلسطین بر ضد رژیم صهیونیستی (2000 م)
👇👇👇
✅ @telaavat
#تفسیر_نور
🍃 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🍃
❤️ بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ ❤️
آيه
🕍يأَهْلَ الْكِتَبِ قَدْ جَآءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَى فَتْرَةٍ مِّنَ الرُّسُلِ أَن تَقُولُواْ مَا جَآءَنَا مِن بَشِيرٍ وَلَا نَذِيرٍ فَقَدْ جَآءَكُم بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ (19)
📖جزء 6 سوره مائده
ترجمه
🏡اى اهل كتاب! همانا رسول ما در دورانى كه پیامبرانى نبودند به سوى شما آمد تا (حقایق را) براى شما بیان كند، تا مبادا بگویید: مارا بشارت دهنده و بیمدهندهاى نیامد، براستى بشیر و نذیر برایتان آمد، و خداوند بر هر چیز تواناست.
🍃نکته ها🍃
فترت و فاصله ى زمانى میان حضرت مسیح علیه السلام تا حضرت محمد صلى الله علیه وآله حدود ششصد سال است. البتّه در دوره هایى كه پیامبرى مبعوث نمى شود، زمین خالى از حجت خدا نیست، چون اوصیاى پیامبران بوده اند. به تعبیر حضرت على علیه السلام : هرگز زمین خالى از حجّت نیست، چه قدرت داشته باشد یا نه، چون راه خدا نباید براى پویندگان مخفى بماند. پس ایّام فترت، به معناى رها كردن مردم نیست.
فترت ها و فاصله هاى كوتاه مدت یا دراز مدت، حكمت هایى دارد واز برنامه هاى مفید در نظام تربیتى الهى است. نمونه هایش در تاریخ، جدا شدن حضرت موسىعلیه السلام از مردم، اعتكاف انبیا، قطع وحى از پیامبر و غیبت صغرى و كبراى امام مهدىعلیه السلام مى باشد.
📡پيام ها 📡
1⃣ اسلام اهلكتاب را به سوى ایمان فرا مىخواند. «یا اهل الكتاب قد جائكم»
2⃣ بیان حقایقى كه كتمان یا تحریف و یا فراموش شده اند، یكى از رسالت هاى انبیاست. «یبیّن لكم»
3⃣ احكام الهى، نیاز به تبیین پیامبران دارد. «رسولنا یُبیّن لكم»
4⃣ بعثت، راه عذر و بهانه را به روى انسان مىبندد. «ان تقولوا ماجائنا من بشیر»
5⃣ بشارت و انذار، از شیوه هاى تبلیغى انبیاست. «جائكم بشیر ونذیر»
6⃣ انسان در انتخاب راه آزاد است، انبیا فقط بشارت و هشدار مى دهند واجبار و اكراهى ندارند. «فقد جائكم بشیر ونذیر»
7⃣ نمى توان گفت كه چگونه یك پیامبر درس نخوانده مى تواند بیانگر معارف كتمان شده و تحریف هاى صورت گرفته در دین باشد، چون خداوند بر هر كارى تواناست. «واللّه على كل شى قدیر»
👇👇👇
✅ @telaavat
✅ 15 قدم خودسازی یاران امام زمان(عج) : ..
..
🔶قدم اول : نماز اول وقت ..
🔷قدم دوم : احترام به پدرومادر ..
🔶قدم سوم : قرائت دعای عهد ..
🔷قدم چهارم : صبر در تمام امور ..
🔶قدم پنجم : وفای به عهد با امام زمان(عج) ..
🔷قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی ..
🔶قدم هفتم : جلوگیری از پرخوری و پرخوابی ..
🔷قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه ..
🔶قدم نهم : غیبت نکردن ..
🔷قدم دهم : فرو بردن خشم ..
🔶قدم یازدهم : ترک حسادت ..
🔷قدم دوازدهم : ترک دروغ ..
🔶قدم سیزدهم : کنترل چشم ..
🔷قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن ..
🔶قدم پانزدهم : محاسبه نفس ..
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هشتادم
بدون آب چهار تا قرص را خوردم. خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم. روشنی صبح در این سیاهچالها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیدهی صبح داشت. دو نگهبان در را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن برّا. (بلند شید بیایید بیرون)
چشمهایم را آمادهی بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک از سلول بیرون بردند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش میداد. بادهای پاییزی چند درخت نخلی را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک (دیری) را بر زمین انداخت. به آن خرمای خشک لبخندی زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیاط بیگانه بود که نتوانستم بیتفاوت از کنارش عبور کنم. بیاعتنا به لولهی تفنگی که به کمرم کوبیده میشد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم. همزمان با خم شدن من یکی از سربازهای بعثی گفت: امشن، ذبی هم. (راه بیوفت، بندازشون).
اعتنا نکردم شمردم؛ در چنگ من به اندازهی شش تا خرما بود. به هر کدام از بچهها یکی دادم و دو تا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه ما را بدرقه میکردند.
حلیمه میگفت: هیچوقت مزهی خرما را اینقدر خوب احساس نکرده بودم.
این دانههای خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت.
برای این که دوباره چیزی را از زمین برنداریم عینکهای امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفرمان دستهای یکدیگر را گرفته بودیم و تلوتلوخوران میرفتیم. البته با هر مانعی به زمین میخوردیم.
سوار ماشین آمبولانس تویوتای نویی شدیم که هنوز روکشهای صندلی آن را جدا نکرده بودند. عراق با همهی تجهیزات رزمی و بهداری کامل و مجهز پا به جنگ گذاشته بود. برخلاف مسیر تنومه به بصره، کسی پشت ننشست. راننده و یک سرنشین جلو نشستند. بصره مانند آبادان شهر مرزی بود. گاهی عینک امنیتی را بالا و پایین میکردیم تا چیزی ببینیم. هیچ خبری از سر و صدای توپ و خمپاره و بمباران هواپیماها نبود. مردم در شرایط عادی زندگی میکردند. حتی بچههای مدرسه با کیف و کتاب و روپوش مرتب در مسیر مدرسه بودند . نبض زندگی مردم، عادی میزد. هیچ نگاهی مضطرب و هیچ چهرهای پریشان نبود. هیچ خانهای بر سر اهل و عیال صاحبخانه آوار نشده بود. خانهها سنگربندی نشده بود. خدایا آبادان کجا، بصره کجا؟ خرمشهر کجا، بصره کجا؟ بعثیها با مردم میجنگیدند و ایران با ارتش بعث و سربازان نظامی. اسیران ما سربازان و نظامیان عراقی و اسیران آنها مردم غیرنظامی و ساکنین شهرها و مسافران جادههای شهرها بودند.
با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دلپیچهام آرام گرفته بود. اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود. اوضاعش سخت به هم ریخته شده بود و از درد مثل مار زخمی به خودش میپیچید.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat