eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
… دارم آش هم می زنم به مادرم می گویم بیا یک کم بچش ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟ ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟ @telkalayyam
خوب است آدم برای هر کدام از آرزوهایش نذر کند؛ چلّه بگیرد... نه فقط به خاطر این که به آرزوهایش برسد به خاطر این که ببیند آرزوهای چهل روز پیش هنوز آرزوهایش هستند؟ @telkalayyam
چهار تا قبر بود… @telkalayyam
... ریّان بن صلت می گوید: می خواستم از خراسان برگردم به عراق رفتم که با امام رضا علیه السلام خداحافظی کنم. توی راه با خودم گفتم یادم باشد بعد از خداحافظی، یکی از لباس های امام را از ایشان بگیرم که کفنم باشد. باز با خودم گفتم یادم باشد از آقا چند درهم از مال شخصی خودش را بخواهم که تبرک باشد و با آن ها برای دخترهایم انگشتر بسازم پیش امام رسیدم از فکر جدایی با امام و شدت دلتنگی گریه کردم و اصلاً کارهای دیگر را یادم رفت. بیرون آمدم. امام صدایم زد: ریّان برگرد! برگشتم فرمود دوست داری یک مقدار از درهم های خودم را بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بسازی؟ دلت می خواهد یکی از پیراهن هایم را بدهم که هر وقت از دنیا رفتی، با آن کفنت کنند؟.... ..... ر.ک: منتهی الآمال/ج2/باب دهم/فصل سوم/گفتار پنجم @telkalayyam
توی سال های پدر بودن از کارهای دوست داشتنی ام لالایی خواندن و گاه لالایی ساختن برای بچه هایم بوده. و باز از نغمه های دوست داشتنی ام لالایی ای ست که به روایتی جبرئیل پای گهواره ی امام حسین علیه السلام می خوانده. وقتهایی که حضرت زهرا سلام الله علیها مشغول دستاس گردانی و کارهای خانه بوده… نمی دانم پارسال بود یا پیارسال که بیت لالایی جبرئیل را ترجیع قرار دادم و یک لالایی کودکانه ساختم با نغمه ای که موقع ساختن لالایی برایم خیلی دلنشین و مناسب بود. شعررا هم دوست داشتم از آن جهت که با همه ی ضعف هایش بی هیچ صراحتی تداعی روضه های طفل شیرخواره را داشت. راستش وقتی لالایی را می خواندم توی ذهنم پر می شد از پس زمینه ی تصاویر کودکان مظلوم غزه و یمن… نغمه را خیلی زود فراموش کردم و هر چه از آن به بعد نگاه میکردم دیگر متن شعر با بیت ترجیع تناسبی از جهت موسیقی نداشت… امروز دوباره چشمم به آن لالایی افتاد… گفتم به اشتراک بگذارم. شاید برود و خودش نغمه ی گم شده اش را پیدا کند… چی می شه صدای کفش پاش بیاد بخوابه… در بزنن… باباش بیاد زیر بارون عمو با داداش بیاد لالایی طفل زبون بسته ی من إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن قاصدک! فصل گلای پرپره «خونه ی ابر بهار کدوم وره؟» پسرم شبا خوابش نمی بره لالایی هی لباتو به هم نزن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن الهی مرد خدا بشی یه روز عصای دست بابا بشی یه روز شب بخیر گلم! که وا بشی یه روز لالایی قربون اون لب و دهن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن کم توی چشام نیگا کن عزیزم هوا تاریکه لالا کن عزیزم کاشکی صب بشه دعا کن عزیزم لالایی چشات دارن بسته می شن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن خواب دیده عموش اومد… باباش رسید چی براش آورده؟ یه اسب سفید اسبه تشنه شه… بهش آب نمی دید؟ لالایی بیا بریم…اینا بدن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن …. @telkalayyam
گاهی فکر می کنم آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد... . . . گاهی فکر می کنم آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان و دوباره بزرگ می شوند... @telkalayyam
همین که از من ناراحتی یعنی دوستم داری telkalayyam
با احمد نشسته ایم به تعریف کردن. می گویم احمد تو که به نرگس گیر می دهی که فلان کار را نکن خودت که بچه بودی دقیقاً همین کار را می کردی. می گوید واقعاً من همچین کاری می کردم؟ می گویم بله و مادرش هم تأیید می کند... می گوید ااااه. من چرا اینجوری بودم؟ بعد می گوید خب چرا دعوایم نمی کردید؟ چرا به زور جلویم را نمی گرفتید؟ چرا کتکم نمی زدید؟ می گویم خب پادشاه بودی...صبر کردیم که خودت عاقل بشوی بفهمی... می گویم احمد یادت هست اولین باری که می خواستم ببرمت هیئت چقدر داد و بیداد کردی ؟ گفتی من این مسخره بازی ها را دوست ندارم؟ هی می گفتم حالا یک بار بیا اگر بد بود دیگر نیا؟ یادت هست چه الم شنگه ای راه انداختی؟ حالا اگر یک ثانیه هیئتت دیر بشود زمین و زمان را به هم می دوزی... می خندد می گوید واقعاً چقدر دیوانه بودم... می گویم یادت هست گفتم فلان کار را انجام نده؛ چقدر گریه کردی و رفتی انجام دادی؟ بعد پشیمان نشدی؟ می گوید چرا خیلی پشیمان شدم. واقعاً من چرا این قدر خنگ بودم؟ چندتایی هم مادرش تعریف می کند و احمد می خندد و شرمنده می شود. خودش هم چندتا کار از این قبیل یادش می آید که ما یادمان نبوده... خلاصه هی خودش را به خاطر این که خنگ بوده سرزنش می کند.. می پرسم حالا دیگر عاقل شده ای؟ می گوید آره الان دیگر خودم می فهمم که چقدر کارهایم بچه گانه بوده. می گویم اگر باز هم ما گفتیم فلان کار را بکن و تو دوست نداشتی احتمال نمی دهی که ممکن است یک روز خودت هم بفهمی که حرف ما درست بوده؟ می گوید چرا ممکن است.. می گویم خب بهتر نیست از همین الان حرف ما را گوش کنی که بعد خودت به کارهای خودت خنده ات نگیرد؟ می خندد و می گوید بله بهتر است... بعد می گوید یعنی آدم هر سنی که بشود بعداً می فهمد که دیوانه بوده؟ بعد برایش از دیوانه بازی های جوانی های خودم تعریف می کنم و این که آن موقع چقدر فکر می کردم کارهایم درست بوده اما بعداً متوجه می شدم که چقدر دیوانگی بوده این کارها... بعد می گویم چه بسا بعداً هم به خیلی کارهای الان خودمان بخندیم... می گوید کاش همیشه یک نفر باشد که به آدم بگوید چه کاری درست است... می گویم پسرم همیشه یک نفر هست... منتها گاهی وقت ها صبر می کند که خودمان عاقل بشویم و بفهمیم... گاهی وقت ها هم ما زیربار حرف هایش نمی رویم و راه خودمان را می رویم... @telkalayyam
… این ها خانواده ای هستند که به خوبی کردن و بدی دیدن عادت دارند... @telkalayyam
بت های کوچک را شکستم حالا باید تبر را بگذارم روی دوش خودم @telkalayyam
... این روزها توی خانه که هستم یک گوشه ی دلم خرابه ی شام است چقدر فرق است بین اینکه سرت را به دامن دخترت بگذاری تا این که سرت را به دامن دخترت بگذارند.... ... @telkalayyam
پدربزرگی داشتم که عاشق بود می گفت عاشق ها هیچ وقت شب جمعه نمی میرند چون چشم به راهند... می گفت عاشق ها غروب جمعه می میرند... ..................... پدربزرگی داشتم که غروب جمعه مرد... 🔹@telkalayyam
ابوبصیر می گوید همسایه ای داشتم که مرید سلطان بود و برای خودش مال و منالی به هم زده بود. مجلس عیش و نوش راه می انداخت و زن های آوازخوان را دور خودش جمع می کرد و شراب می خورد. از دست او در اذیت بودم. بارها به خودش شکایت کردم اما فایده ای نداشت. یک بار که خیلی پافشاری کردم به من گفت؛ فلانی! من آدم بیچاره ای هستم . به گناه مبتلا شده ام اما تو مثل من آلوده نیستی حال مرا به رفیقت –امام صادق علیه السلام- بگو؛ بلکه خدا مرا هم نجات داد. حرفش روی من اثر گذاشت.دلم برایش سوخت. یک بار که در مدینه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم حال و روز همسایه ام را تعریف کردم. امام علیه السلام فرمود وقتی برگشتی کوفه همسایه ات پیش تو می آید. از قول من به او بگو "جعفربن محمد" برایت پیغام داده که تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. به کوفه که برگشتم او باعده ای دیگر به دیدنم آمدند. او را پیش خودم نگه داشتم تا همه رفتند. گفتم فلانی! پیش امام صادق علیه السلام یاد تو کردم ؛ آقا فرمود وقتی به کوفه برگشتی همسایه ات پیش تو می آید از طرف من به او بگو که جعفر بن محمد می گوید تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. این جمله را که گفتم گریه کرد. گفت تو را به خدا این ها را امام صادق به توگفت؟ قسم خوردم که این حرف ها را امام خودش فرموده. گفت تو کار خودت را کردی باقی اش با من و رفت. چند روزی گذشت تا این که همسایه ام یک نفر را فرستاد سراغ من . وقتی به خانه اش رسیدم دیدم پشت در خانه نشسته و لباس ندارد. گفت: ابوبصیر! به خدا دیگر هیچ چیز توی خانه برایم باقی نمانده . همه ی اموالم را به صاحبانش برگرداندم. حالا حال و روزم این است که می بینی. ابوبصیر می گوید پیش رفقا رفتم و برایش لباس تهیه کردم . چند روز دیگر دوباره یک نفر را فرستاد و گفت مریضم. به عیادتش رفتم و یک سره برای مداوایش در رفت و آمد بودم تا این که به حالت احتضار درآمد. کنارش نشسته بودم. گاهی از هوش می رفت و دوباره به هوش می آمد. آخرین بار که به هوش آمد گفت ابوبصیر! رفیقت به وعده اش وفا کرد و جان داد... ابوبصیر می گوید بعد از موسم حج، خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم اجازه خواستم که وارد شوم. هنوز هیچ حرفی نزده بودم. یک پایم بیرون در بود و یک پایم داخل اتاق که حضرت فرمود: ابوبصیر! ما به وعده ی مان با رفیقت وفا کردیم... ............. اصول کافی/کتاب الحجة/باب مولد أبی عبدالله جعفربن محمد علیهماالسلام/حدیث پنجم @telkalayyam
روی در مطب آقای دکتر نوشته بود: لطفا از هرگونه مکالمه با تلفن همراه در داخل مطب خودداری کنید. اما مگر ما چند گونه مکالمه داریم که باید از همه ی آن گونه ها خودداری کنیم؟ این "هرگونه" باید معنای دیگری داشته باشد. مثل اینکه آقای دکتر خیلی از این کار ناراحت می شوند. مثل اینکه با این مردم نمی شود با ملایمت صحبت کرد و ممکن است متوجه شان و منزلت اقای دکتر نباشند. اصلا اگر "هرگونه" را از جمله حذف کنیم چه خللی در معنای آن ایجاد می شود؟ لطفا از مکالمه با تلفن همراه در داخل مطب خودداری کنید ببینید اصلا کسی متوجه نشد که من "هرگونه" را از جمله حذف کردم. حالا چرا باید از مکالمه "خودداری" کنیم؟ خودداری کردن یک فعل هشدار دهنده است و کاربرد آن بیشتر در مواقع خطر است. معلوم است که آدم نباید با تلفن همراه در مطب صحبت کند اما چرا باید از این کار "خودداری" کند؟ از کالبد شکافی فرهنگی این بخش از جمله معذورم اما به هر حال این فعل را می توان با فعل مناسب تر جایگزین کرد. اما می ماند قسمت جالب و متناقض نمای جمله یعنی "لطفا". این "لطفا" با "هرگونه" و "خودداری کنید" چه سنخیتی دارد؟ جز اینکه بیمار باید همواره به یاد داشته باشد که به هر حال آقای دکتر آدم مهربانی هستند. به هر حال اگر بخواهیم "لطفا" در جمله باقی بماند باید جمله را این طوری ویرایش کنیم: لطفا داخل مطب با تلفن همراه صحبت نکنید. یک پیشنهاد: این یک مثال بود از جمله ها و عبارت هایی که هر روز روی در و دیوار می بینیم یا در روزنامه ها و رسانه ها و مطبوعات می خوانیم و می شنویم یا در روابط و نامه های اداری و حتی هنگام کار با دستگاه های خودپرداز با آن مواجه هستیم. با کمی تامل می توان به ریشه های فرهنگی استخدام بعضی واژه ها پی برد. پیشنهاد من ایجاد پویش است. یعنی هر کس یکی از این جمله ها و عبارات را با کمی کالبد شکافی، ویرایش فرهنگی کند و همراه با صورت اصلاح شده ی آن در رسانه های شخصی و عمومی کوچک یا بزرگی که در اختیار دارد منتشر کند. شاید با این کار بتوانیم مهربانی را، اعتماد را، صداقت را، کرامت و منزلت انسانی را و فضیلت های فراموش شده را به ادبیات روزمره مان تزریق کنیم. شاید این یک کار انقلابی باشد برای یادگیری ادبیاتی که در دولت کریمه باید آن را به کارببندیم. http://2ela7.persianblog.ir 🔹@telkalayyam
صبح ها می آیم کنار ضریحت چشم هایم را می شویم و می روم @telkalayyam
May 9, 2011 11:20 PM از دفتر جمله نویسی پسر هفت ساله ام: (یاد شدت علاقه ی فامیل دور افتادم به در) صبح: در مشهد و قم صبح ها همیشه یاکریم ها آواز می خوانند امام رضا: من امام رضا را زیاد بسیار خیلی دوست دارم ضامن: به امام رضا ضامن آهو می گویند طلا: مناره ی حرم امام رضا(ع) از طلا است ضریح: ضریح امام رضا با صفا است قطار: ما هر سال با قطار ماه رمضان به مشهد می رویم محضر: سلام من تقدیم به محضر ملکوتی امام رضا(ع) حوض: حوض صحن آزادی حرم امام رضا(ع) لامپ های زیبایی دارد @telkalayyam
دلگیرم از شهر… از تقویم… ماه لا به لای برج ها گم شده است @telkalayyam
بهش می گم کوچولو! اسم اماما رو بگو ببینم! می گه: امام زمان امام علی امام هادی امام اصغری می گم: امام اصغری دیگه کیه؟ می گه : همون امامی که حرمله با تیر زد توی گلوش دیگه... @telkalayyam
پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده. پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد... خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند... داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند... نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده.... خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم.... دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود... سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم... راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند.... نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم... توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم... به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست... به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر.... @telkalayyam
غصه های دلش که لبریز می شد خدا با اسم کوچک صدایش می کرد... طه!... @telkalayyam
عقیده ها بیشتر به درد این میخورن که باهاشون زندگی کنیم تا اینکه هی در موردشون حرف بزنیم. @telkalayyam
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... . و این قصه امروزی نیست در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است: «ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است: خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم که پی آخر به در خانه ی قاتل برود» @telkalayyam
گاهی هم باید یک پسر بچه ی بازیگوش با توپ بزند و قاب روی دیوار را بیاورد پایین تا تو همین طور که با عصبانیت داری شیشه خرده ها را جمع می کنی یادت بیاید که چهارده سال پیش همه ی آرزوی های تو خلاصه شده بود توی همین یک بیت و این یک بیت آن قد برایت عزیز بود که چند روز قبل از عروسی زنگ زده بودی به رفیق شفیق خوشنویست که آن را برایت خطاطی کند و روز عروسی، خودت برده بودی داده بودی قابش کنند که اولین روزی که وارد خانه و زندگی می شوی این قاب هم روی دیوار باشد... و باید شیشه خرده ای هم توی دستت فرو برود تا به فکر فرو بروی که چرا این همه سال اصلا این قاب را روی دیوار ندیده ای و دوباره بگردی دنبال خرده های آرزویی که دیگر نیست... http://2ta7.persianblog.ir/post/58/ @telkalayyam
#... للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد... ما هم اگر مفید بودیم برایمان نامه می نوشتی... @telkalayyam
نگاه می کنم از آینه خیابان را و ناگزیری باران و راهبندان را "من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب" و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را چراغ قرمز و من محو گل فروشی که حراج کرده غم و رنج های انسان را کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست بلند کرده کسی لای لای شیطان را چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد چقدر آه کشیدم شهید چمران را ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی... گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را غروب می شود و بغض ها گلوگیرند پیاده می روم این آخرین خیابان را... عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه نگاه می کند از پشت شیشه باران را دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست و چای می خورم و حسرت خراسان را سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم همین که چند صباحی غروب تهران را... صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس نگاه می کنم از پنجره بیابان را نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را... چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را :: نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی نگاه کن! حرم سرور شهیدان را... http://2to7.persianblog.ir/ http://2to7.blogfa.com/post-12.aspx @telkalayyam