🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِــــر 🍃
♨️ ســــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_دوم
دختر- گوشے موبایلے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود، یه قدم به سمتم اومد.
ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور ولی اون انگار اصلا حواسش به من نبود.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سعـے ڪردم حواسمو یڪم پرت ڪنم شاید این ترسم بریزه.
به حاجـے گفتم:
-حاجـے سر جدت یه دعایـے، وردی، آیه ای یه چیزی بخون بلڪه این آسانسور درست بشه.
با این حرفم سرش اومد بالا ولـے نگاهش همچنان خیره به دیواره ی آسانسور بود.
نمـےفهمیدم چرا نگام نمے ڪنه...
نمیچه لبخندی زد و گفت:
-الان زنگ مـے زنم به دخترم...هنوز خونه است.
همین...انتظار داشتم چیز دیگه ای هم بگه ولـے نگفت.
چند دقیقه ای گذشت.
حاج رضا همچنان تلاش مے ڪرد ڪه با یه نفر تماس بگیره تا شاید از اون اتاقڪ نجات پیدا ڪنیم ولے هر ڪاری مے ڪرد نمـے شد.
خودمم چند بار سعے ڪردم ولـے آنتن نداشت انگار...
چه می دونم...شایدم اون لحظه از شانس بد ما اینجوری شده بود.
شماها یه چیزی بهش میگینا...چـے؟
آهان...انگار رضای خدا این جوری بود و یه حڪمتـے داشت.
خلاصه وقتـے دیدم هیچ راهـے نداریم عصبـے شدم.
حس مے ڪردم دارم تو اون یه تیڪه جا خفه مے شم.
ترسم از حاجـے هم ریخته بود.
با خودم گفتم اگر مـے خواست ڪاری ڪنه تا حالا انجام داده بود.
ولے عجیب بود ڪہ حاج رضا از همون لحظه ی اول حتـے یه نگاه هم سمت من ننداخت مبادا معذب بشم...
شایدم فهمیده بود ڪه ازش ترسیدم و با این ڪار مے خواست بهم فرصت بده تا آروم بشم و بفهم ڪه اون ڪاری بهم نداره.
انگار همه ی حرفایـے ڪه در موردش مـے زدن همش ڪشڪ بود.
حاج رضا بــے آزار تر از اینا به نظر مـے رسید.
ترسم ڪه ریخت دوباره شدم همون آدم سابق...
همون دخترِ شیطونـے ڪه عاشق اذیت ڪردن این تیپ آدما بود.
برای اینڪه حواس خودمم پرت بشه شروع ڪردم به حرف زدن.
یه لبخند شیطون زدم و رو به حاج رضا ڪه همچنان با موبایلش ور می رفت گفتم:
-حاجـے شنیدم شما هم اهلِ دلـے...موزیڪ خارجـے گوش میدی و...
حاج رضا تعجب ڪرده بود.
اینو از تڪون خفیفـے ڪه خورد فهمیدم.
به خودم جرعت دادم و یه قدم رفتم جلو:
دختر-مـے خواستم بگم من از این آهنگا یه عالمه تو آرشیوم دارم...مـے خوای برات بریزم رو فلش؟
بعدشم بلند خندیدم.
قیافه اش واقعا دیدنـے شده بود.
انگار حالا اون بود ڪه به جای من مے ترسید.
به دیوار آسانسور تڪیه زدم و همون طور که مشغول وارسی ناخن های مانیڪور شده ام بودم ادامه دادم:
-میگم حاجـے...احوال دوست دخترتون چطوره؟ شنیدم محل قرارِ دیشب تون لو رفته بوده؟
بازم چیزی نگفت.
دیگه داشت اعصابمو به هم مـے ریخت.
هر چـے مـے گفتم هیچ عڪس العملی نشون نمـے داد.
دختر-مامانم صبح از یڪے از همسایه ها شنیده بود.
مے گفت شوهرش دیشب شما رو با هم دیده...
میگم این دختره هم عجب مارمولڪیه ها...
چجوری راضیتون ڪرد، باهاش باشیـ...
یهو سرشو آورد بالا و برای یه لحظه به صورتم نگاه ڪرد.
با نگاهش لال شدم...
اصلا یادم رفت چـے داشتم مـے گفتم.
یه لحظه خودم از حرفام خجالت ڪشیدم و سرمو انداختم پایین.
تا چند ثانیه فقط سڪوت بود.
مشغول جویدن لبم شدم.
دیگه داشتم ڪلافه مـے شدم.
دلم مـے خواست هر چه زودتر از این جا فرار ڪنم...نمـے دونم چرا شاید از خجالت...شاید هم...
همین ڪلافگی عصبـے ترم ڪرد و با تندی به حاج رضا توپیدم:
-حاجـے شما ڪه این همه خدا خدا مـے ڪنے خب یه چیزی بگو این در باز بشه دیگه...
لبخند ڪمرنگی زد:
حاج رضا-چـے بگم دخترم؟
لجم گرفته بود.
این خونسردیش عجیب رو مخم ویراژ مـے رفت.
دختر-چه مـے دونم...شما از صبح پای سجاده ای و دعا و ثنا مـےکنی...من چه مـے دونم.
بالاخره آیه ای،چیزی...
حاجـے یه نگاهـے به در بسته انداخت.
حاج رضا-در بسته رو که با آیه و ورد باز نمـےڪنن. هر دری ڪلید خودشو مـےخواد...
خندیدم.
فڪر ڪردم داره شوخی مـےڪنه.
دختر-حاجـے جهت اطلاعت میگم این درِ آسانسوره...ڪلید نداره.
الانم معلوم نیست چه مرگشه ڪه ما این تو گیر افتادیم...سر جدت یه ڪاری ڪن.
پس شما آخوندا به چه درد مے خورین؟
مگه ڪاری هم غیر از نماز و دعا و اینا انجام میدین اصلا..؟
حاجے دستی به عبای مشڪیش ڪشید و جواب داد:
-هر چیزی جای خودش رو داره...عبادت به جای خود...ڪار و فعالیت و تفریح هم به جای خود...
با تعجب پرسیدم:
-تفریح؟ نه بابا؟ ببینم شما چه تفریحـے مـے ڪنین مثلا؟
بشڪنـے توی هوا زدم و با خنده گفتم:
-آها...فهمیدم.
لابد دور هم میشین و میگین یڪ...دو...سه...هر ڪی تو ڪمتر یه دقیقه بیشتر صلوات بفرسته برنده است. مگه نه؟
خندید.آروم و متین.
خنده اش یه جورایی آرامش غریبی داشت.
حاج رضا-آفرین.ایده ی خیلـے جالبـے بود.
یادم باشه یه روز با رفقا امتحانش ڪنیم.
ادامه دارد
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
وقتی خندیدم، نخست اخم کرد سپس با صدای بلند خندید و گفت:
هنوز همان #مارمولکی هستی که بودی... روزگار عوض شده اما تو هرگز!
گفتم:
اما من استادی چون تو دارم، بگویم کاغذ و دوات را بیاورند؟
گفت:
تعجیلی نیست، حکمت را خواهم نوشت، اما نخست بگو میخواهی با علی چه کنی؟
چه #نقشه ای در سر داری؟
گفتم:
من یک هفته فرصت می خواهم تا درباره ی مردم شام #مطالعه کنم؛ باید دید مردم تا چه اندازه در کنار تو خواهند ماند.
گفت:
خیالت از جانب مردم شام آسوده باشد؛ آنها #دل با ما دارند.
گفتم: من تا خود این نکته را نیازمایم، باور نمی کنم.
گفت:
می پذیرم؛ یک هفته فرصت داری، سپس بگو چه باید کرد.
بیست سال است که خاندان #بنی_امیه بر شام حکومت می کنند. مردم این سرزمین چون از مرکز حکومت دورند، علی را به خوبی نمی شناسند و با گذشته ی درخشان او ناآشنایند.
پس می توان به راحتی علی را #قاتل عثمان معرفی کرد. جنگ علی با عایشه همسر پیامبر در بصره و کشته شدن طلحه و زبیر دو تن از صحابه ی پیامبر نیز مزید بر علت است تا شامیان بر عليه على شورانیده شوند.
ما دلایل کافی برای قاتل نمایاندن علی داریم؛ کافی است #تبلیغاتی گسترده بر عليه على راه بیفتد، در این صورت مردم شام برای حفظ دین خود مقابل على خواهند ایستاد.
امروز عصر من و معاویه خلوت کرده بودیم. همین نکات را به او گفتم و گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامه ی نماز، برای مردم سخنرانی کند؛ بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است.
گفتم:
به دنبال سخنرانی تو، ما عده ای را اجیر می کنیم و آنها را بین مردم خواهیم فرستاد تا بر علیه علی تبلیغ کنند، او را لعن نموده و #خارجی اش بخوانند.
باید هر روز، بلکه هر ساعت #تبلیغات ضد على را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا و نفرين على #نهراسند. باید از علی #چهره ای وحشتناک در بین مردم بسازیم.
معاویه سرش را تکان داد و گفت:
خوب! دیگر چه؟
گفتم:
دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامة بن یزید در مدینه نامه هایی بنویس. شنیده ام آنها با علی بیعت نکرده اند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبوده اند. به آنها بنویس که على قاتل عثمان و برخی صحابه ی پیامبر اسلام است. اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز، تضعیف کنند. ایجاد شکاف در باران علی، قدم بعدی است که باید با جدیت پیگیری شود.
معاویه با تبسم و نگاهی مشکوک که نمی توانستم بفهمم پشت آن چه نهفته است، پرسید:
خوب! قدم بعدی؟
گفتم:
باید #جاسوسانی به کوفه بفرستیم. آنها وظیفه خواهند داشت آنچه را در کوفه اتفاق می افتد مو به مو به ما گزارش کنند. ما باید بدانیم در جبهه ی علی چه می گذرد.
معاویه گفت:
خوب! بعد؟
گفتم:
خودت را آماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم.
با کنایه گفت:
#وضو هم باید بگیریم.
🍃@chaharrah_majazi
برا دوستان کپی کنید فقط با لینک😍