🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کیشیش گفت:
این کتاب آخری چی بود آوردم؟
ما ميخائيل بولگاکف؟
همه اش را خواندی؟
ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت:
مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم.
دو سه روزه تمامش کردم.
کشیش آن شب خوش اقبال بود
که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد،
تعریف کرد؛ چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت،
توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید،
گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است.
بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی #کتاب را پی بگیرد.
اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور #آستروفسکی را شناخت.
با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با #گنج باد آورده ات چه میکنی؟
گفت:
اخبارهای خوبی برایت دارم پرفسور.
دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم.
موضوعش راجع به یکی از #قدیســـــــــــین دین اسلام است.
شخصی به نام #عـــــــلی که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند.
شاید اسمش به گوشت خورده باشد.
پرفسور گفت:
من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم.
در دین السلام فقط #محــــــــــــــمـــــــــد را می شناسم.
حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟
کشیش جواب داد:
نه نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد.
با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است.
قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم.
پرفسور پرسید:
این دوستت که می گویی مسلمان است لابد!
کشیش گفت:
جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور #مسیحی است.
می گفت علی یکی از مردان بزرگ #تاریخ ماست.
او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد، اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام #نــــــهج_البلاغه.
من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم.
دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست #بشناسی.
پرفسور گفت:
حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟
همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن.
کشیش گفت:
درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند...
پرفسور گفت:
بله، میفهمم. روشت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی.
خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم.
کشیش گفت:
اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی.
پرفسور گفت:
فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند.
بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم.
فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💌@chaharrah_majazi
#ریپلای به قسمت قبلی☝️
🍁
🍁🍁
🍁🍂🍁
🍁🍂🍂🍁
🍁🍂🍂🍂🍁
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سرگئی لبخند زد و گفت:
ما باید کم کم مراسم #مسلمان شدن شما را فراهم کنیم پدر...!
و گفت:
ادیان الهی، شکل، قالب و پوسته ی #روح الهی است و مهم #مغز و درون آن است که یکی است و فرق چندانی با هم ندارند.
کسی که مسلمان است یا مسیحی، اگر به ذات و جوهره الهی دین خود دست نیابد، می خواهد #روحانی_مسلمان باشد با #کشیش_مسیحی، به یک اندازه از مسیر خدا جدا شده است.
در زمان على دشمنانش و آن هایی که با او می جنگیدند، از حافظان و مبلغان قرآن و اسلام بودند و در عبادت و زهد و تقوی چنان بودند که زانوهایشان بر اثر سجده پینه بسته بود.
آن ها به نام همان الله ی با علی جنگیدند که علی به نام همان الله می خواست هدایتشان کند.
سرگئی به کاغذهای روی میز اشاره کرد و پرسید:
ظاهرا مشغول یاد داشت برداشتن از نهج البلاغه بودید...
کشیش پاسخ داد:
پدر «کار پیانس» را که میشناسی؛ همان کشیشی که موقع ترک بیروت کلیسایم را سپردم به او، دیروز رفته بودم دیدنش، از من قول گرفت برای تجدید دیدار و ملاقات با مؤمنين، فردا عصر به
کلیسا بروم و موعظه ای کنم.
من هم پذیرفتم.
سرگئی پرسید:
و حالا دارید برای موعظه تان از #نهج_البلاغه یادداشت بر می دارید؟
گفت:
بله!
علی پیرامون دنیا و آخرت و آیین زندگی مطالبی دارد که بیان آن ها مرا از سخنرانی های #کلیشه ای و #تکراری نجات می دهد.
می خواهم این بار از #زبان علی با مردم صحبت کنم.
سرگئی با تعجب پرسید:
و به آنها می گویی که این سخنان، سخنان على است؟
☘@chaharrah_majazi
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
فکر کرد خبری که پرفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند.
حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند.
کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
صدای زنگ تلفن کار او را برید.
با دستپاچگی گوشی را برداشت.
فکر کرد پرفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:
منزل آقای ایوانف؟
کشیش احساس کرد صدا آشناست.
گفت:
بله!
بفرمایید.
صدا گفت:
شمایید پدر ایوانف؟
منم جرج.
حال شما چطور است؟
ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:
کیست؟
پرفسور است؟
ایرینا که به آشپز خانه برگشت، کشیش گفت:
من خوبم جرج.
چه خوب شد که زنگ زدی.
جرج گفت:
نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم.
تو هم که رفتی و پیدات نشد.
لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟
کشیش گفت:
من هیچ وقت فراموشت نمی کنم جرج.
مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است.
جرج گفت:
زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام به دردت می خورد.
امروز عصر کجایی؟
می خواهم به نوشیدن قهوه ی ترک دعوتت کنم؛ آن هم در یک جای خوب که حتما خاطرات تو را زنده می کند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#اقتدار
#نهج_البلاغه
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش گفت:
از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم.
اگر حوصله اش را داری بیا این جا که حیاط خانه ی پسرم جای با صفایی است، یا من می آیم به باغ با صفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است.
جرج گفت:
نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه تو؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های الروشه.
گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مانتر کنیم پدر!
صدای خنده ی جرج، لبخندی بر لبان کشیش نشاند.
گفت:
چه جمله ی زیبایی، الحق که شاعري جرج!
قبول می کنم.
قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه.
جرج گفت:
ساعت 4 عصر منتظرت هستم.
کشیش گفت:
بسیار خوب.
می بینمت جرج.
نسیمی که از سوی دریا می ورزید، خنک بود.
کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوش هایش پایین کشیده بود.
جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای.
رستورانی که آن ها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های الروشه سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند.
به تعبیر جرج:
خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام.
پیش از این که پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خطراتی را تداعی می کردند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#اقتدار
#نهج_البلاغه
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.