eitaa logo
ثقلین🏴
207 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
40 فایل
💫 *دختران زهرایی پسران علوی*💫 😍🌸 *اللهم_عجل_لولیک_الفرج*🌸😍 *به لطف حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) فاطمی ام*🧕 *به لطف حضرت علی (علیه السلام ) علوی ام*🧔 *کپی باذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا و مولایمان آزاده*. 🌹@thaqalain🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دنیا را پرسیدم من از فرزانه ای گفت : یا آّب است یا خاک است , یا پروانه ای ! گفتمش احوال عمرم را بگو , این عمر چیست ؟ گفت یا برق است , یا باد است , یا افسانه ای! گفتمش این ها که می بینی , چرا دل بسته اند گفت یا خوابند , یا مستند , یا دیوانه ای ! گفتمش احوال جانم را پس از مردن , بگو ؟ گفت یا باغ است یا نار است , یا ویرانه ای !
👈 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺭﺳﻬﺎ ﺭﺍ 🍃 ﺯﻣﺎﻥ ﺳﺨﺘﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ 👈 ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ... 🍃 ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮏ نوع ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ 🍃 ﻭ ﻧﻮعی ﻋﺒﺎﺩﺕ 👈 ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ... 🍃 ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ به معنی ﺗﺎﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ 😀 ﻭ ﯾﮏ نوع ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ
🍂 🔻 گلستان یازدهم /۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میآن پسرش پاسداره." مادر می دانست یکی از ملاک‌هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من پاسدارها آدمهایی کامل و بی نقص و مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم می‌گفت پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه ست." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می‌کرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می‌خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاقها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاریهای مربوط به تهیه مربا و ترشی جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند. با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم، اما مادر و بابا با مهمانها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی‌دانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی‌آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅───────
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چراغ علاء الدینی وسط اتاق بود که از در و لوله کتری رویش بخار بلند می‌شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم می‌کوبید. حس می‌کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی.» قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند. داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم‌قد او می‌شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت‌جیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای، موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی‌دانستم باید چه کار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز می‌شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی‌ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله م با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی ام. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰۶ از مصحف شریف🌱 💠 سوره مبارکه بقره ✅ ثواب تلاوت امروز به نیابت از امام وشهدابالاخص بزرگوار مجید صانعی و ✨ هدیه به امام زمان (عج) 💚 صدق الله العلی العظیم ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━
مولاجان❤ استغفار می‌کنم از پرده‌ای که روی چشمانم افتاد ... و سرطانی به نام "عادت" که در من جوانه زد! عادت به ندیدن زیبائی‌ها!! عادت به ندیدن نبودن‌ها!! عادت به ندیدنِ جایِ خالیِ "تـو"!!! یاصاحب الزمان علیه السلام ┈┉┅━❀💌❀━