7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*بیانات حاج آقا تهرانی در مورد مقام معظم رهبری* ☝🏻
🌷🌷کانال نورالشهدا(شهید سلیمانی)🌷
https://eitaa.com/tofirmo
در مکتب شهادت
در محضر مادران شهدا
شهیدان محسن ، اصغر ، رضا و جواد بارفروش
روایت عشق📝
مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد.
ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون
کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم.
مادر گفت : تبریک چرا؟
بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را.
همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله..
👈 ادامه دارد........
در مکتب شهادت
در محضر مادران شهدا
شهیدان محسن ، اصغر ، رضا و جواد بارفروش
روایت عشق📝
مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد.
ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون
کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم.
مادر گفت : تبریک چرا؟
بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را.
همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله..
👈 ادامه دارد........
روایت عشق🎤
#روایت_اول_ فرزند_اول* 1⃣
مادر شهید محسن بارفروش🌷
محسن یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود؛ یک روز مادر به او گفت: پسرم تو دیگر تکلیف نداری. فعلا برای مدتی قید جبهه را بزن. محسن جواب داد: درست که نمیتوانم مثل قدیم بجنگم، اما کارهای تدارکاتی را که میتوانم انجام بدهم. از مادر اصرار و از محسن انکار. در نهایت حاج خانم خندید و گفت: تو میخواهی کار خودت را بکنی، فقط مراقب خودت باش. محسن 23 ساله به مادر قول داد مراقب خودش باشد، اما زیر قولش زد. در عملیات کربلای 5 ، زیر آتش سنگین دشمن در شلمچه کربلایی شد. وقتی به حاج خانم خبر دادند، زیر لب «یا حسین» را زمزمه کرد و خطاب به محسن گفت: میدانستم برای خودت نقشهها کشیده بودی، شهادتت مبارک محسنم.
👈 #ادامه دارد.........
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سردار سلامی: *حاج قاسم* هنوز هم زنده است
🔹فرمانده کل سپاه : با شهادت فرماندهان بزرگی همچون حاج قاسم آثار پیروزی در جبهه مقاومت و شکست در جبهه استکبار نمایان است.
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید که ذخیره آخرت شماست
🌷🌷کانال نورالشهدا(شهید سلیمانی)🌷
https://eitaa.com/tofirmo
#گلزار_شهدای_کرمان
🔷حضور سردار سلامی در
جمع زائرین گلزار شهدای
کرمان و ..
تلاش برای گرفتن عکس
سلفی یادگاری با ایشان...
#روایت_عشق🎤
روایت سوم ، فرزند سوم 3⃣
مادر شهید اصغر بارفروش🌷
اصغر، پاورچین پاورچین به سمت حمام رفت. در را بست تا وضو بگیرد، میخواست کسی از خواب بیدار نشود. ناگهان مادر در حمام را باز کرد و گفت: بیا بیرون عزیزم، برو آشپزخانه راحت وضو بگیر. هر شب که تو نماز شب میخوانی من بیدارم. نترس! اگر من بدانم ریا نمیشود. چند روز بعد، اصغر 16 ساله از مادر اجازه گرفت و راهی جبهه شد. مادر دو داغ دیده بود، اما نمیتوانست سد راه سعادتمندی فرزندانش بشود. قرار بود اصغر یک ماه بعد بازگردد، اما حدود 9 ماه از او خبری نشد. مادر هر شب تا صبح دعا میخواند و گریه میکرد: خدایا بلایی سر اصغر کوچکم نیاید! اما پس از 9 ماه، یکی از جبهه آمد و گفت: از اصغر برایتان خبر آوردم. مادر گفت: میدانم! پیکرش را پیدا کردید؟ گفت: بله، همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد. مادر گفت: شهادتت مبارک اصغرم.
#ادامه دارد......
روایت عشق🎤
*روایت دوم_ فرزند دوم* 2⃣
مادر شهید جواد بارفروش🌷
همه مردم آمده بودند تا رزمندگان را بدرقه کنند. تازه یک هفته از شهادت محسن گذشته بود. مادر آمده بود تا جواد را بدرقه کند. رفت سراغ فرمانده و گفت: من تازه داغ دیده ام؛ هنوز جگرم از شهادت محسن میسوزد؛ مراقب آقا جواد باشید. جواد 22 ساله دست مادر را بوسید راه افتاد، اما حس مادرانه دروغ نمیگوید. یک روز که از خواب بیدار شد، سراسیمه سراغ رادیو رفت و شنید که رزمندگان، عملیات داشتهاند و چند نفری شهید شده اند. همان موقع رو به همسرش کرد و گفت: میدانم جوادم هم شهید شد. چند روز بعد، همان آقای فرمانده سراغ مادر آمد و گفت: شرمندهام مادر، باید زودتر به شما خبر میدادم، جواد چند روز پیش شهید شد، اما به خواب من آمد و گفت مادرم تازه داغ دیده، چند روز بعد خبرش کن. مادر گفت: همان روز خودم فهمیدم؛شهادتت مبارک جوادم. چند روز بعد، مراسم هفت جواد و چهلم محسن را همزمان در یک مسجد برگزار کردند.
👈 #ادامه دارد.......
موضوع کلیپ و مطالب امشب 👇🏾👇🏾
معجزه
ان شاءالله مورد پسند دوستان واقع شود
التماس دعا