#مدافع_عشق
#قسمت16
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت شـــانــزدهــم
(بــخــش اول)
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪه باید ڪیڪ را باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
بازیگرخوبی هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم..خانومِ تو!...
دودلم دستم راجلو بیاورم.می دانم دروجودتوهم آشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!...
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم.
اولین تماس ما..چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومی بریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب می گویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمی ڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمی زنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش می دانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمی ڪنـےوانگشترنشانم رابیرون می آوری.نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب می رساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش می ڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب می گزد وبرای حفظ آبرومی گوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمی کنم.عروست!عروس علی اکبر!
صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومی گردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم می ڪنے،دستم رامی گیری وانگشتر را در دست چپم می ندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر.
🌴📚🌼📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.😊
#مدافع_عشق
#قسمت16
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت شـــانــزدهــم
(بــخــش دوم)
فاطمه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
می خندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم می گذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ آفرین بشما زن داداش...
نگاهت می کنم.چهره ات درهم رفته.خوب می دانم که نمی خواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری...
هردومی دانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
اینک عاشقی کنم تورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه می گیردباشیطنت می گوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت می شوم..شانه به شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامی بندی ونفست راباصدا بیرون می دهـے.
دردل می خندم ازنقشه هایـے کہ برایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! برای قلبت
درگوشَت آرام می گویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون می دهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این راکه می گویم یکدفعه ازجا بلند می شوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه می گویـے:
_ نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور می شوی وکنارپدرم می روی!!
فرارکردی مثل روز اول!
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے دیر است...
🌴📚🌼📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.😊🌺