eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
73هزار عکس
76.2هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 رهام نکن 🔻 توی مسجد کنار ستون نشسته بود و با دقت گوش میداد، امام صادق (علیه السلام) دست به آسمان بلند کرده بود و می گفت: خدایا! منو حتی یه لحظه هم به خودم واگذار نکن. امام نگاه به شاگردش کرد و گفت: خدا یونس پیامبر رو کمتر از یه چشم به هم زدنی رها کرد، اون از کنار قومش رفت و گرفتار عذاب شد. جوان از کنار ستون جلو امد و گفت: یونس مگه کافر شده بود؟ امام سرشون رو پایین انداختن و فرمودن: کافر نشد، ولی اگه همون جور می مرد، جهنمی بود. 📚 الکافي،ج2، ص581. 📎 📎 📎 📎 🔰
💠 بند کفش 🔻 بعد از کلاس استاد از مسجد بیرون اومد، شاگردا هم پشت سرش راه افتادن. توی کوچه بند کفش استاد پاره شد، اما هر کاری کرد نشد بند رو گره بزنه. مجبور شد کفش رو دستش بگیره و پا برهنه راه بیفته. یکی از شاگردا بند کفشش رو در آورد و گفت: شما امام صادق علیه السلام و رئیس مذهب ما هستید، اجازه بدید تا من با پای برهنه بیام. امام از مرد تشکر کرد و گفت: من سختی راه رفتن با پای برهنه رو تحمل می کنم، اما نمی خوام به خاطر من کسی به زحمت بیفته. 📚الکافي، ج6، ص464 📎 📎 📎
💠 تنبلی ممنوع 🔻 ظهر بود و آفتاب وسط آسمون بود، جوونی از کنار مزرعه امام صادق علیه السلام رد شد. با تعجب دید امام مشغول بیل زدن هستن. و تمام لباساشون خیس عرق شده. جلو رفت و گفت: بیل رو بدید تا بقیشو من انجام بدم. امام لبخندی زدن و گفتن: دوست دارم برای به دست آوردن روزی، خودم تلاش کنم. 📚 الکافي، ج5، ص76. 📎 📎 📎
💠 سفرحج 🔻 کاروان به شهر رسید و مرد بدون توقف به مسجد رفت. 💢 امام صادق علیه السلام پای منبر نشسته بودن و جواب سوالات مردم رو می دادن. ❗️مرد سلامی کرد و گفت: از حج بر می گردم، سفر خیلی خوبی بود. توی کاروان ما شخصی مدام مشغول عبادت و نماز بود. 📌 امام با تعجب گفت: پس کی کارهای اونو انجام می داد؟ 🔅 مرد دست روی سینه گذاشت و گفت: ما کارهاشو انجام می دادیم اون فقط عبادت می کرد. ⚠️ امام سر رو زیر انداخت و گفت: پس شما از او بهترید. 📚 سفينه البحار، ص 199 📎 📎 📎 📎 🔰
💠 تنبلی ممنوع 🔻 ظهر بود و آفتاب وسط آسمون بود، جوونی از کنار مزرعه امام صادق علیه السلام رد شد. با تعجب دید امام مشغول بیل زدن هستن. و تمام لباساشون خیس عرق شده. جلو رفت و گفت: بیل رو بدید تا بقیشو من انجام بدم. امام لبخندی زدن و گفتن: دوست دارم برای به دست آوردن روزی، خودم تلاش کنم. 📚 الکافي، ج5، ص76. 📎 📎 📎