🌹🌹🌹
دارد باران میبارد و بهقدر چند دقیقه حواس مرا از اوضاع جهان پرت میکند،
دارد باران میبارد و یادم میافتد که بیرون فعلا جای قدم زدن نیست،
دارد باران میبارد و یادم میافتد چقدر تنها و غریب و دور از همهام اینروزها...
گوشی را بر میدارم و پناه میبرم به صدای مادرم، خودش را قرنطینه کرده توی اتاق و نشسته برای من یک کلاه زمستانیِ خوشگل بافته. او دارد در نهایت شوق تعریف میکند و من بیصدا و پنهانی اشک میریزم و به خدا التماس میکنم که مراقبش باشد. میگوید برای دلخوشیات یک گلولهی پشمی بزرگ هم بالای کلاهت چسباندهام که دوستش داشتهباشی و سرش کنی. او تعریف میکند و من اشک میریزم.
ته دلم کولی دیوانهای نشسته و رخت میشوید، از رخت و لباس خودمان و فامیل گرفته تا تمام آدمهای دنیا... مدام نگرانم، نگران مردم سرزمینم، از طفل چند روزه تا پیر 80 ساله... خدایا انصافا جهانت چقدر دارد با ما بد تا میکند!!! پدربزرگ خدابیامرزم، آنروزها داستان هفت خان رستم را تعریف میکرد، برایم سوال بود همیشه که یک آدم چقدر میتواند دوام بیاورد و از شر شیر و جادوگر و دیو و امثالهم، زنده بماند؟! بزرگ شدم و خودم را وسط بحبوحهی غریب مشکلات دیدم و فهمیدم دوام آوردن یعنی چه.
خان سیل و سقوط و زلزله و تورم و شیوع را که پشت سر گذاشتیم؛ وارد مرحلهی چند میشویم خدا؟ سِر شدهایم در مقابل اینهمه درد، ولی بازهم به هر جانکندنی شده دوام میآوریم، جانسخت میشویم و بالآخره این غول کریه را هم میکُشیم، ولی کاش بگویی چند خان دیگر مانده تا رستمِ قصه به دیو سفید برسد، جگرش را بیرون بکشد و کیکاووسها را بینا کند؟ که ما هرچه میکشیم از همین دیدههای کور و نابیناست ...
پناه میبرم به عشق، به صدای مادران سرزمینم، به باران،
پناه میبرم به چشمان معصوم کودکی که هنوز به معجزههای پروردگارش ایمان دارد.
این ویروس ناشناخته همان دیو سفید است، آخرین خان، آخرین درد، میدانم،
ما خوب میشویم
«کانال نورالشهدا (شهید سلیمانی)🌹🌹»
طالوت و جالوت
پس از درگذشت موسى وهارون، قوم بنی اسرائیل روز به روز ضعیف تر شدند و صندوق عهد(صندوقی که حضرت موسی در زمان نوزادی با آن به نیل انداخته شد) را که یادگار حضرت موسی (ع) و بسیار مقدس بود از دست دادند..
آن ها فراز و نشیب های بسیارى دیدند از جمله اینکه دربرهه اى از زمان دشمنان بر آنها غلبه کردند و آنها را از خانه و کاشانه شان بیرون راندند و فرزندان آنها را به اسیرى گرفتند و قوم بنی اسرائیل ذلیل و آواره شدند در این هنگام خداوند پیامبرى بر آنها فرستاد که نام او اشموئیل بود. آنها گرد آن پیامبر جمع شدند و از وى خواستند که آنها را سر و سامان دهد و براى آنها فرماندهى تعیین کند که تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند.اشموئیل که از سستى و ضعف نفس این گروه آگاه بود و میدانست اینها قومی بهانه جو هستند به آنها گفت: آیا شما به راستى این آمادگى را دارید؟ و اگر من کسى را به فرماندهى برگزینم شما واقعاً تحت فرمان او و به دستور او مردانه جنگ خواهید کرد؟ آنها که از شکست خود رنج مییردند، به پیامبر خود قول دادند که شجاعانه بجنگند و گفتند: چگونه تن به جنگ ندهیم در حالى به ما ظلم شده و از خانه و کاشانه خود رانده شده ایم؟
پیامبرشان براى آنها فرماندهى انتخاب نمود که نام او طالوت بود. طالوت چوپان فقیرى بود که از هیچ شهرت و معروفیتى برخوردار نبود ولى شخص بسیار لایق و کاردانى بود و از لحاظ جسمى و کاردانى بر دیگران برترى داشت و آن پیامبر از جانب خدا دستور داشت که طالوت را به فرماندهى برگزیند. ولى آنها گفتند: طالوت قدرت مالى ندارد و ما از او براى فرماندهى شایسته تر هستیم . اشموئیل گفت: خدا او را بر این کار برگزیده است و او را از لحاظ جسمانى و علم و دانش فزونى داده است و یک نشانه براى شایستگى او این است که به زودى صندوق عهد را به شما بر میگرداند. همانگونه که پیامبر گفته بود، طالوت صندوق عهد را به آنها برگرداند و آنها فرماندهى او را قبول کردند.
طالوت به جمع آورى نیرو پرداخت و آنها را سازماندهى کرد و براى جنگ با دشمنان آماده ساخت. طالوت با سپاه خود به سوى دشمن حرکت کرد در بین راه سپاهیان تشنه شدند طالوت به آنها گفت: به زودى به نهر آبى خواهیم رسید ولى شما حق ندارید بیش از یک مشت از آن آب بخورید و بدینگونه میخواست فرمان بردارى واستقامت و قدرت اراده آنها را آزمایش کند اما وقتى به آن نهر آب رسیدند جز اندکى از آنها، همگى از آن آب سیر خوردند و بدینگونه ضعف اراده خود را نشان دادند.طالوت آن اکثریتى را که از فرمان او سرپیچى کرده بودند رها کرد و با گروه اندکى به راه خودادامه داد. وقتى آنها با سپاه عظیم دشمن روبرو شدند، بعضى از آنها به طالوت گفتند: ما قدرت رویارویى با این سپاه را نداریم ولى بعضى از آنها گفتند: با همین تعداد اندک با آنها می جنگیم.
فرماندهى سپاه دشمن را شخصى به نام «جالوت» بر عهده داشت. او میان دو لشگر آمد و مبارز طلبید.
طالوت فرمانده سپاه بنی اسرائیل، وعده کرده بود که به قاتل او مال فراوان دهد و دخترش را به همسری وی درآورَد. داوود جوان وقتی ندای مبارزطلبی جالوت را شنید، پس از متقاعد کردن طالوت، آماده جنگ تن به تن با او شد. جالوت چون داوود (ع) را دید که بدون شمشیر و تنها با چوب و سنگ به جنگ او آمدهاست، وی را تحقیر و تهدید کرد و درمقابل، داوود نیز او را تهدید کرد و گفت که او را خواهد کشت تا همگان بدانند خدایی هست. سپس داوود با فلاخن سنگی به پیشانی جالوت زد و او را از پای درآورد. آنگاه بر سر جنازه او آمد و با شمشیرِ خودِ او سر از تنش جدا کرد و این پیروزی موجب شکست کامل دشمن و فرار آنان شد. سرِ جالوت به اورشلیم برده شد و شمشیر او در معبدی در شهر نوب ماند تا اینکه به داوود (ع) برگردانده شد.
#حکایت
جریح عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی مشغول عبادت در صومعه خود بود، روزی مادرش نزد وی آمد. عابد مشغول دعا و راز و نیاز بود، هر چه مادر صدا می زد، عابد اعتناء نمی کرد، و به اصطلاح عشق مناجات را با چیزی معاوضه نمی نمود. بار آخر مادر چون جواب فرزند را نشنید از بی اعتنائی فرزند ناراحت شد و نفرین کرد و گفت: به روزی بیفتی که بی عفتها برای تماشای تو بیایند.
چوپانی در آن حوالی مشغول چرای گوسفندانش بود چشمش به دختری که به مزرعه می رفت افتاد نگاه چشم به تمایل دل کشیده شد.
چوپان وی را تهدید کرد و مرتکب گناه شد، مدتی از این جریان گذشت و شکم دخترک هر روز برآمده تر می شد، خانواده اش فهمیدند و بالاخره وی را وادار به سخن گفتن کردند، گفتند: از کیست؟ گفت: مردی در فلانجا. وقتی آنجا رفتند دیدند کسی غیر از عابد زندگی نمی کند، وی را آوردند و نشان دختر دادند دختر دید او نیست ولی با خود فکر کرد پس چه کسی بوده و او چه بگوید، لبان را جنباند و گفت: خود اوست. حاکم دستور داد صومعه اش را ویران کردند و ریسمان بر گردنش انداختند و در شهر می گرداندند، بی عفتها همه برای تماشای او دست و پا می شکستند، یاد نفرین مادرش افتاد. چون دل با مادرش صاف نمود، مادر صدا بلند کرد که پسرم بی گناه است، گفتند:
دختر اقرار کرده و شهادت داده است. مادرش به یکباره گفت: از بچّه بپرسید! گفتند: بچّه که متوجه نیست، گفت: بپرسید. مادر خود نیز از ته دل حاجت خویش را به خدای عرضه کرد، بچّه به حرف آمد و گفت: پدر من فلان چوپان است و «جریح عابد» از من بری است. بار دوم پرسیدند، باز تکرار نمود. رفتند چوپان را آوردند وی به گناه خویش اقرار نمود، خواستند عابد را اکرام کنند، صومعه اش را بسازند و... گفت: می روم خدمت مادر می کنم.
منبع : ره رستگاری، ج 3، ص: 68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت امام جواد(ع)مبارکباد
«کانال نورالشهدا (شهید سلیمانی)🌹🌹»
هدایت شده از 🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علاقه شدید دخترشیعه شده ارمنستانی به شهید مجید قربانخانی، شهید ابراهیم هادی ،شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید رسول خلیلی
خواهران دینی قدرشیعه بودن خودرابدانید وپاسدارخون شهدا باشید
«کانال نورالشهدا (شهید سلیمانی)🌹🌹»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف Tofir