eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب زمانی برای انقراضِ خاندانِ فخرِ ملکی خنده نوشت های سحر شریف نیک است که در روزهای شلوغ و پلوغ زندگیم با ذهنی درهم و برهم به تورم خورد. زمانی برای انقراض خاندانِ فخرِ ملکی شامل چند داستان کوتاه با راویانی از جنس مونث است که همه مجردند و در شرف ازدواج. دمِ بختانی که گاهی درصدد چشم و هم چشمی های مکرر در کوچه پس کوچه های کتاب، روزگار می‌گذرانند که ته همه‌ی داستانک ها به بوق ممتد ماشین عروس ختم می‌شود. با بعضی داستانک های بامزه اش از خنده ریسه رفتم، جوری که تمام پنجره ها را بستم و ترسیدم همسایه‌ها فکر کنند دیوانه شده ام. از بعضی دیگر اما سرسری گذشتم و خنده ام ته گلویم ماسید. بعضی از داستانهایش از نظر محتوایی بی مایه بودند و نویسنده درصدد بود که بامزه‌شان کند اما مزه دار نشده بودند و من هم دست روی دست نگذاشتم و سریع از رویشان رد شدم؛ به قول نویسنده‌ی کتاب: " لا به لای خط هایی که می خوانید خنده را کمی نوشته ام اگر یک جاهایی هم مزه اش کم بود عیب ندارد؛ قند و نمک زیادی برای سلامتی کلیه‌ی ابنا بشر مضر است." اما بعضی دیگر از داستانهایش مثل داستان "برخورد با خارج از نوع سوم" خیلی نمکین بود. این کتاب اگر هیچ هم به من اضافه نکرده باشد لااقل نگاه جدی‌ام را به زندگی طنزآمیز و نمکین کرد. در کل برای روزهای ملال آورتان این کتاب شاید نمک دیدگانتان شود. نمره ام 8ونیم از 10. تکه ایی از کتاب: "آرتیستون از همان نوزادی شبیه من نبود. هم با پوشک دوهزارتومانی شاد می‌شد، هم با شیر خشک پنجاه هزار تومانی، ولی مامان نازی می‌گفت که همیشه امید بهبود و اصلاح برایش هست. برای همین قبل از اینکه دیر شود، من و مامان از سه سالگی برنامه‌ی تربیتی حساب شده ایی را برای آرتیستون تنظیم کردیم که به این ترتیب بود: هشت صبح تا دوازده: حضور در مهد کودک سه زبانه‌ی امید پسِ فردا. دوازده تا دو: کلاس شنا کرال مارپیچ. دم و روی یک‌نفسه و دونفسه. دو تا شش: آموزش رهبری ارکستر، گام به گام، از تهران تا وین. شش تا هشت: پاتیناژ روی یخ با متد مخصوص خاویر فرناندز، تضمینی، بدون لیز اضافه. برای هشت به بعد هم مامان یک کلاس آموزش زبان حومه‌ی برزیل را در نظر گرفته بود که متاسفانه ظرفیتش تکمیل شده بود!" _______________ ✍ سرکار خانم سمیرا مختاری @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشپیتیم آرفی، مهاجم آلمانی پرسپولیس بود که اومد ایران و عاشق این کشور شد. لازمه حرفاشو خود تحقیرها ببینند @tollabolkarimeh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب: مرحوم آیةالله طالقانی عالم مجاهدِ بااستقامتِ پارسا و پاکیزه‌ای بود؛ امتحان خوبی هم داد 👈 نماز جمعه‌ تهران اول‌بار به امر امام بزرگوارمان به امامت مرحوم آیةالله طالقانی برگزار شد. ۱۳۸۶/۶/۲۳ 🗓 سالروز درگذشت آیت‌الله طالقانی 💻 Farsi.Khamenei.ir
16.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فدای غزه و السنوار؛ ما خانه نمی‌خواهیم، وطن می‌خواهیم 🔹این‌ها بخشی از فریادهای یک زن فلسطینی است که اشغالگران منزلش را در منطقه «حزما» در شمال شرق قدس اشغالی ویران کردند. @tollabolkarimeh
هر چادری که دور انداخته شد، افق جدیدی در برابر استعمارگر باز کرد ... @tollabolkarimeh
"طوبی" چشمانم سرتاسر نخلستان ها را می‌بیند. زنانی عباپوش و مردانی دشداشه پوش. جاده های خاکی و ماشین های قدیمیِ پلاک بغداد. کنار طوبی می‌ایستم و در دنیای زنانه اش غرق می‌شوم. گاهی مادر دوقلوهایم می‌شوم و به یاد عماد در آب افتاده ام زار می‌زنم. کامم شبیه قهوه‌ تلخ می‌شود و گاهی شکر چاشنی روزگارم. گاهی زنی دلتنگ به دور از خانواده‌ی ایرانیم می‌شوم با عشقی غریب در زیر سقف با مردی عراقی، پناهگاهم زیارت عتبات می‌شود و دلگرمیم خانه‌ی پدری. طوبی زنی است که بارها می‌شکند اما بهانه ایی برای بلند شدن نمی‌تراشد. همیشه محکم تر از قبل از جایش بلند می‌شود و به زندگیش ادامه می‌دهد. دلم می‌خواهد تا آخر داستان را یک‌جا ببینم. صدای تیتراژ پایانی که بیاید این خط "برداشتی آزاد از کتاب اربعین طوبی" نگاهم را جلب می‌کند. با یک جستجو رمان اربعین طوبی را پیدا می‌کنم و معرفی کتابش را می‌خوانم. وقتی می‌فهمم طوبی فرزندانش را در زمان جنگ ایران و عراق از پیوستن به ارتش بعثی منع و جنگیدن با امام خمینی را بر فرزندانش حرام کرده، طوبی را بیشتر دوست می‌دارم. کتاب اربعین طوبی روایتی واقعی از تاریخ معاصر ایران و عراق، نوشته‌ی سیدمحسن امامیان انتشارات جمکران است. ✍🏻 سمیرا مختاری | @tollabolkarimeh
طوفان عشق سر و صداهای خیمه‌ها را رد می‌کنم و قدم در عمارتش می‌گذارم. همه جا زیبایی موج می‌زند. کنیزان در حال رفت و آمد هستند. نگاهم میان موهای بافته شده‌شان که دو طرف گوششان آویزان است، می‌ماند. مابین موهایشان مروارید و صدف جا خوش کرده‌. کنیزانش که اینگونه آرسته‌اند، خودش چگونه است؟ چشم می‌اندازم و همه‌شان را بر انداز می‌کنم. شبیه هم هستند بجز در رنگ لباس. سفید، آبی و سرخ هر کدام مسئولیت اموری را بر عهده گرفته‌اند. بوی عطر و عود مشامم را نوازش می‌کند. طلاقی سرخی لباس کنیزکان و نور رنگی فانوس‌ها، زیبایی مجلس را در نظرم دو چندان می‌کند. گوشه‌ای می‌نشینم. کنیزان سفیدپوش ترانه‌سرایی می‌کنند. دختری کم سن و سال بادبزن را بالای سرم به رقص در می‌آورد. چند دقیقه‌ای هیاهوهای بیرون را به دست فراموشی سپرده‌بودم؛ اما پچ‌پچ زنان همه‌ی اتفاقات را زنده می‌کند. انگار رجزخوانی ابوطالب فقط زبان ابوجهل و مردانش را بسته‌است. خدیجه وارد سالن می‌شود. ردای زرد و تاجی که از ریسمان طلا و جواهرات بافته‌شده بود، زیبایش را چند برابر کرده‌است. سینه صاف می‌کند تا همه به او توجه کنند. می‌گوید: " آیا شما دوست دارید ازداوج کنید و از خانواده و مکه جدا شوید؟" بین زنان همهمه به پا می‌شود. کمی بلندتر از قبل ادامه می‌دهد: " کسی را در پاکی، صداقت و امانتداری مانند محمد می‌شناسید؟" همه یک‌صدا نه را فریاد می‌زدند. با اطمینان خاطر می‌گوید: " کسی را در زیبایی مثل محمد سراغ دارید؟" دوباره زنان نه‌گویان جوابش را می‌دهند. لبخند رضایت روی لبان خدیجه نقش می‌بندد:" پس برای داشتن محمد من کار بدی نکردم که مهریه را خودم پرداخت کرده‌ام." به ذکاوتش غبطه می‌خوردم. خوب توانست ارزش گوهری که به دست آورده‌است را بیان کند. دوباره همهمه‌ای میان جمع به پا می‌گردد. می‌خواستند خدیجه را از سخت‌گیری‌های محمد، رکود کسب و کارش و عدم ادامه‌ی تجارتش آگاه کنند؛ اما لحظه‌ای هم دلش نمی‌لرزد. این را در چشمانش می‌خواندم. محکم‌تر می‌ایستد و می‌گوید: " به پسر عمویم ورقه بگویید بیاید می‌خواهم اختیار تمام اموال، تجارتخانه و امورش را به نام محمد ثبت کند." به زبان‌ها مُهر خاموشی زده می‌شود. این همه عشق و ارادت برایمان قابل درک نیست. ✍نوری امامزاده‌ئی @tollabolkarimeh
کوله بارش رامی بندد.باتمام گرمی ها ودل خوشی ها.صدای خنده ی بچه ها،تفریح وبازی ها.استراحت کافی است وقت،وقته خداحافظی است.با رسیدن زمان رفتنش بی تاب می شود‌.خودرابه درودیوارمی کوبد.هول و ولایی وجودش راپرمی کند. ازغصه رفتن مشت مشت خاک را روی سر می ریزد. باسرانگشتانش لابلای موهایش می کشدوگیسوانش رامی کند.موهای پریشان ازشدت ترس رنگ می بازند.سرخ وزردوگاهی نارنجی. ازفکردوریش اشک گوشه ی چشمش جمع می شود.هرازچندگاهی بغضش می ترکد ومی بارد. گونه هاگردوخاکی بااشک چشمانش شسته می‌شود. زاری وشیون راه بجایی نمی‌برد. بی تابی ها واصراربرای نرفتن فایده ای ندارد. شروع فصل جدیدی اززندگی رقم می‌خورد. زمان ،زمان تحول است. پاییزبرگ ریزه هزاررنگتان مبارک. ✍مرضیه قرباقستانی @tollabolkarimeh
هوالحبیب بعد از این همه دوری روان‌شناس خوبی شده‌ای. آن‌قدر خوب که رأی آدم‌ها را بزنی. از تصمیم‌های مضحک آنی منصرفشان کنی. حکما تو هم وادارشان می‌کنی صبح‌ها با ده نفس عمیق روحشان را از تعلیق بیرون بکشند. حکما به نفعشان است به هندسه اقلیدسی ایمان بیاورند. حرص به هم نرسیدن دو خط موازی روی کاغذ را نخورند. نصف‌النهارها مجازی هم که باشند در قطبین به هم می‌رسند. پس نباید نگران بود. نمی‌دانم با این همه هوش و ذکاوت با این هم معلومات که از بر کرده‌ای با این همه نظریه‌های ریز و درشت چرا حرف‌های‌ دلم را نمی‌خوانی …شاید واحد غیب‌خوانی نداشتی نمی‌دانم. می‌دانی این روزها می‌خواهم بروم به گذشته‌ها. به گذشته‌های خیلی دور.. دخترک هفت‌ساله با مقنعه سفید تیتران با روپوش طوسی تیره دارد صدایم می‌کند. روحم می‌خواهد شب‌ها از شوق کیف صورتی خوابش نبرد. می‌خواهد زنگ‌ تفریح، مدرسه را بگذارد روی صدا. روحم بی‌تاب سرسره بازی است. بی تاب پر کردن کف حیاط از مربع‌های گچی. روحم می‌خواهد سر صف باز هم شعارهای تکراری بدهد. ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است... روحم ویرش گرفته می‌خواهد برای آن کلاسی‌ها خط و نشان بکشد. با "فاطمه" دست‌به‌یکی کند و خودش را در گروه سرود کلاس چهارمی‌ها جا بزند. کُفر خانم "فریبا" را در هم‌خوانی‌ها درآورد. برای دهه فجر فکر اجرای نمایش باشد. مثل "مرجان"جو گیر شود دست راستش را زودتر بگذارد روی قلبش. روحم می‌خواهد ساعت‌ها به رقص ریسه‌های پرچم سه رنگ بنشیند و کیف کند. کاش این روزها به جای خطابه‌های غرا به جای گفتن از تولید علم و تقویت فن بیان و تهیه اس اپی در گوش روحم ندبه زمزمه می‌کردی با آن صدای لطیف. اگر بدانی روحم چقدر بهانه چادرنماز سفید مدرسه را دارد... ✍سرکار خانم فقیهی @tollabolkarimeh
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاش پلیس آلمان برای دستگیری کودکی که پرچم فلسطین را در دست داشت. @tollabolkarimeh