باهم تا آخر ایستادهایم
ما با شناخت قدم در این راه نهادیم؛اما هیچوقت فکر نمیکردم پرستار بودن محمد روزی به کارمان بیاید.
دستمال نمدار را روی پیشانی طفل پنج ماههام گذاشتم. تبگیر را تکان دادم و بالا گرفتم. هیچکدام از داروهای تببُر افاقه نکرد. نفسهایش به شماره افتادهاست. از صدای خرخر گلویش دستپاچه شدم.
انگار عقربههای ساعت از حرکت باز ایستادهاند. هنوز تا صبح زمان زیادی ماندهاست. اسنپ گرفتم. تا راننده تایید کند و از راه برسد سریع لباس پوشیدم. امیرعلی را پتو پیچ کردم و پلهها را آهسته یکی یکی پشت سر گذاشتم.
دکتر اورژانس نگاهی به طفل بیجان روی دستم انداخت." بچه مُرده را آوردی اینجا چیکار شرمنده نمیتونیم پذیرشش کنیم ببرش بیمارستان امام حسین"
بیاختیار اشک روی گونههایم نشست و یاد محمد افتادم. سریع با همسرم تماس گرفتم. صدایش که در گوشم پیچید، بغض و اشک امانم نداد "الو سلام ببخشید عزیزم نمیخواستم وقتی شیفتی مزاحمت بشم ولی این همکارات..."
میان اشک و بیقراری محمد را بالای سرم احساس کردم. اقدامات اولیه برای فرزندمان را انجام داد و ما را با آمبولانس راهی بیمارستان کودکان کرد.
سخت است کنار هم نبودمان ولی دعای خیر بیماران برایمان دنیایی ارزش دارد.
✍مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت #روزپرستار
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513