eitaa logo
اوبونتو|ubuntu
80 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
233 ویدیو
9 فایل
به جهان من بیا؛ [اوبونتو؟من هستم چون ما هستیم🤝🏻🧡] بهتون گوش میدم: -https://harfeto.timefriend.net/17041349678299
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Death says hello!
صدای لولاهای کهنه و داغان دروازه بلند می‌شوند. دو نفر دستگیره‌های فلزی را گرفته و می‌کشند. سر نگهبان سلاحش را که یک تکه آهن بلند است در دست راست و کیسه نخ‌نما شده مندرسی را در دست چپش می‌فشارد. قدمی جلو می‌گذارد و خود را از فاصله کمی که بین دو در دروازه ایجاد شده رد می‌کند و یکی از نگهبانان هم که فانوس و چوب دستی‌ای به همراه دارد به با او می‌رود. نفس‌ها در سینه حبس شده یقین دارم هیچ یک از افراد حاضر در پناهگاه پلک هم نمی‌زنند. دوباره همان سکوت کر کننده و انتظار عذاب آور... احتمالا حتی یک دقیقه هم نمی‌شود که آن دو پناهگاه را ترک کرده اند؛ اما جالب است بدانید که زمان در چنین شرایطی قابلیت ارتجاعی دارد. مثل آبنبات کره‌ای کش می‌آید و معنای خود را از دست می‌دهد. آنوقت است که تصور میکنی تا ابد در یک سلول انفرادی زندانی شده‌ای و تاریکی ذره ذره تمام وجودت را می‌بلعد. فریاد سر نگهبان به گوش می‌رسد: - وضعیت سفید! صدای نفس‌های عمیق و ناله‌های از سر آسودگی افراد داخل پناهگاه بلند می‌شود. کاپیتان به سمت دروازه پا تند می‌کند. سرنگهبان و شخص همراهش در آستانه دروازه ظاهر می‌شوند. نگهبان یک نفر را روی کولش گذاشته و حمل می‌کند. - آلوده نیست. هنوز زنده است اما اوضاعش رو به راه نیست. این را سر نگهبان گفت. کاپیتان سری تکان می‌دهد و کمی مکث می‌کند. سپس رویش را سمت جمعیت می‌چرخاند: - دختری که دیروز صبح به پناهگاه اومد کجاست؟ من را می‌گوید. آب دهانم را فرو بردم و قدمی جلو می‌گذارم و دستم را بالا می‌گیرم: - م.. منم نور فانوس چند نگهبان به سمتم می‌چرخد. پلک هایم را نیمه می‌بندم تا نور چشمم را نزند. - بیا نزدیک تر. جلوتر می‌روم و درحالی که سرم پایین است با آهسته ترین حد صدا سلام می‌کنم. - اسمت چیه؟ - اس.. اسمم؟ ت.. تلما - تو تنهایی درسته؟ - ب.. بله. سری تکان می‌دهد: - خوبه. این دختر رو به اتاقت ببر و ازش مراقبت کن. می‌تونی سهم آب و غذای بیشتری بگیری. نمی‌دانم چه جوابی بدهم. با کم رویی سر بالا می‌آورم که نگاهم در نگاه نافذ کاپبتان گره می‌خورد. برق برنده درون چشمانش زبانم را کوتاه می‌کند و چیزی جز "چشم" نمی‌توانم بر لب بیاورم. به سمت آلونک ساخته شده از سنگ و چوبم می‌روم و نگهبان به همراهم می‌آید. - کارت در اومده. تو این دوره زمونه آدم باید کلاه خودشو سفت بچسبه. اینکه یه نفر دیگه سر بارش بشه رسما افتضاحه! نیشخندی می‌زنم: - باهات مخالفم. به نظرم هیچ چیز تو دنیا قوی تر از آدما، وقتی که کنار هم دیگه جمع می‌شن نیست. اونوقت حتی جا برای آدمای ضعیفی که تنهایی یه روز هم دووم نمیارن هست. قهقه تمسخرآمیزی سر می‌دهد. - حتی قوی تر از "اونها" !؟ به اتاقک می‌رسیم. از حرکت می‌ایستم و او هم به تبع متوفق می‌شود. مکث کوتاهی می‌کنم اما بعد با اطمینان سر تکان می‌دهم و می‌گویم: - آره! همه ی این روزا بالاخره می‌گذرن! دوباره می‌خندد. اینبار آرام تر. درب چوبی را هل می‌دهم. قژ قژ کنان باز می‌شود. همانطور که داخل می‌شود زمرمه می‌کند: - خوبه که اینطوری امیدواری! خم می‌شود دخترک را روی تتها تخت اتاقک می‌گذارد. درحالی که با دو قدم تمام طول اتاقک را طی می‌کند، درحالی که در آستانه در ایستاده رویش را سمتم می‌چرخاند و با لبخند ژکوندی می‌گوید: - اسمم پیته. درواقع پتریکر. پیت صدام می‌زنن... اگه کمکی احتیاج داشتی تعارف نکن! و چشمکی می‌زند. ابرو بالا می‌اندازم: - فکر کردم که چند لحظه پیش گفتی هرکس باید کلاه خودشو بچسبه! دم عمیقی می‌گیرد و دستش را پشت گردنش می‌کشد و با لحنی آغشته به خنده می‌گوید: - درسته اما یجورایی حرفا و اون امیدت تحت تاثیرم قرار داد. خب... فعلا. و بیرون رفت و اتاقک از شدت سستی، به خاطر کوبیده شدن درب لرزید.
هدایت شده از Normal..!
وقتی اهالی پناهگاه چهره ناامید گروه جستجو را دیدند فهمیدند که باید بار و بندیلشان را جمع و خود را برای سفری آماده کنند که معلوم نبود در انتهای آن چه چیزی انتظارشان را می‌کشید. زمزمه هایی در رابطه با پناهگاه جدیدی در شمال  جسته و گریخته به گوش می‌رسیدند. پناهگاهی که بیشتر به دژ شباهت داشت. می‌گفتند کاپیتانش بهترین کاپیتانی است که دنیا بعد از نابودی به خود دیده و جالب ترین نکته درمورد آن فرمانده این بود که او یک زن است... امنیت بالا، تدبیر و نظم حاکم، منابع بسیار و.. تعجبی نداشت که تمام این اخبار در حد شایعه باقی بمانند. هیچکس دلش نمیخواست دیگری قبل از او به پناهگاه برسد و جایش را بگیرد! شب قبل از حرکت، رو به روی کوله پوسیده‌ای که تمام دارایی ام در آن خلاصه می‌شد نشستم و با خود فکر کردم. به سختی راه و سایه مرگ که تنها همسفرم در این مسیر بود. به زندگی بلاتکلیف و بی هدفم و امیدم برای ادامه اش.. دروغ چرا؟ همیشه و همیشه دلم می‌خواهد با لگد زیر این قول بزنم و راحت شوم و به آرتین که چنین قول و قراری را گذاشت لعنت می‌فرستم و دوباره وقتی به خودم می‌ایم صورتم خیس و شور است. یک هفته تمام در بیابان راه می‌رفتیم. هرکس به فکر خودش بود و میخواست خودش را نجات دهد. حتی بدون اینکه بدانیم کجا هستیم، بی هدف قدم بر می‌داشتیم. ترس از آلوده ها از یک سو و صدای موجودات صحرا که از دور دست به گوش می‌رسید از سمت دیگر به دل آشوبمان چنگ می‌زد و پاره پاره اش می‌کرد. انسان هایی هم که انسان های دیگر را شکار و می‌خوردند که دیگر به کنار... سرانجام روزی رسید که دیگر توانی برایم نمانده بود. دیگر تنهای تنها بودم و به یاد نمی‌آوردم که آخرین بار کی کسی را دیده بودم. با هرقدم کف پایم آتش می‌گرفت و تمام بدنم می‌لرزید. تنهایی در آن بیابان مملو از ماشین های اوراق و خانه‌های ویران شده، امیدم را به نا امیدی سوق می‌داد. در طول مسیر جسد‌های بی‌شماری را دیدم که هر یک گوشه ای افتاده و غذای حیوانات باقی مانده از نابودی شده بودند. چشمان تهی جمجه‌ها و فک‌های باز و افتاده‌شان سرنوشت مرا در گوشم فریاد می‌زدند و باد بوی گندیده شان را برایم پیشکش می‌آورد. میل و امید به بقا هرچقدر هم که قوی بود نمی‌توانست مانع سرنوشتی که چندان دور از نظر نبود بشود. تشنگی، گرسنگی، گرما و بیچارگی کم کم بر وجودم غالب می‌شد. حتی اگر هم نمی‌خواستم قید زندگی را بزنم، زندگی مدت‌ها بود که قیدم را زده بود! - زنده است! داره تکون میخوره! صداهای اطراف در گوشم کش می‌آمدند. فرق حقیقت و رویا را تشخیص نمی‌دادم. با هر زحمتی که بود کرکره زنگ زده پلک‌هایم را کمی بالا دادم. شبحی محو از کسی در برابر دیدگان تارم شکل گرفت. - چشماشو باز کرد! اون قمقه رو بده به من. کم کم هوشیاریم بیشتر می‌شد. کسی با غرغر می‌گفت: - توی این وانفسا همین یه ذره آب و غذایی هم که واسمون مونده رو باید بدیم به یه آدم نیمه مرده!؟ - فکر می‌کنی بتونی برای چند دقیقه اون دهنتو ببندی وگاس!؟ شبح که چهره اش کم کم واضح می‌شد دستش را زیر سرم گذاشت و بالا آورد: - میتونی یکم بیشتر دهنت رو باز کنی؟ تا حد امکان لب‌هایم را از یکدیگر فاصله دادم. فقط آب می‌خواستم. هیچ چیز به اندازه طعم و تازگی آب برایم عزیز نبود. با سرازیر شدن مایع حیات به دهانم، آتشی که در وجودم زبانه می‌کشید به خاموشی گرایید و روحم تازه شد. حالا بهتر می‌توانستم لب و زبانم را تکان بدهم برای تشکر! دختر شنل ارغوانی‌اش را کمی کنار داد و لبخندی زد و سرم را روی زمین گذاشت: - خوشحالم که حالت خوبه. اسم من رایاست اینم وگاسه. سعی کردم نگاهم را به سمتی که اشاره می‌کرد بچرخوانم. پسری پوکر فیس مشغول زیر و رو کردن آتش بود. گفتم: - شرمنده که مجبور شدی از سهم آبت بهم بدی. پسر چشمی در حدقه چرخواند: - فکر نمی‌کردم بشنوی... به هر حال من دروغ نگفتم! لبم را با زبان تر کردم و زمزمه کردم: - میدونم! دختر نفس عمیق و کلافه‌ای کشید: - هوفف به اون اهمیت نده... بعضی وقتا به خاطر رک بودنش خیلی عوضی به نظر میاد! خب درمورد خودت بگو. تنهایی وسط بیابون چیکار می‌کنی؟ سعی کردم کمی نیم خیز شوم. دست‌هایم را ستون بدنم کردم و نشستم. - خب اسمم دنیزه.. چاه آب پناهگاهمون که توی شرق بود خشک شد و مجبور شدیم یه جای دیگه پیدا کنیم. می‌خواستم برم به پناهگاه جدیدی که میگن توی شماله. به وضوح بهت را در چهره رایا دیدم و پوزخند صدا دار وگاس به گوشم رسید.
قلم نورسا زیادی خوبه مردم✨؛
و خوب نمی‌دونم چه جوری بگم اینو که حس باحالیه که تو هم از کاراکترهای ِیه ماجرا باشی🦦🕶.
بعد من هنوز نمی‌دونم وارد ماجرا شدم یا نه!
اوبونتو|ubuntu
سلام سلام! گفتم یه سلام خوشمزه داشته باشیم بعد از چند روز😔😂🧡.
چه خبر فرزندانم؟🦦
امروز میخوام برم واسه ادامه کتاب چهارمیثاق💆🏻‍♀