eitaa logo
اوبونتو|ubuntu
80 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
233 ویدیو
9 فایل
به جهان من بیا؛ [اوبونتو؟من هستم چون ما هستیم🤝🏻🧡] بهتون گوش میدم: -https://harfeto.timefriend.net/17041349678299
مشاهده در ایتا
دانلود
دوش گرفتم ، صبحانه خوردم با مامان و بابام ، آماده شدم داریم می‌ریم دنبال ِخاله ها و پیش به سوی ِیه جای ِخوب🦋؛
اوبونتو|ubuntu
چه عکس واضحی به به😔😂.
اوبونتو|ubuntu
دوش گرفتم ، صبحانه خوردم با مامان و بابام ، آماده شدم داریم می‌ریم دنبال ِخاله ها و پیش به سوی ِیه ج
امروز خیلیییی خوشحالم بچه ها🥲 بعداً میام این‌جا و کامل لحظه به لحظه ی ِامروز رو ثبت می‌کنم؛
هدایت شده از آنانساف..!
کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟ چرا به دانهٔ انسانت این گمان نرود؟
اوبونتو|ubuntu
امروز خیلیییی خوشحالم بچه ها🥲 بعداً میام این‌جا و کامل لحظه به لحظه ی ِامروز رو ثبت می‌کنم؛
امروز بعد از حدود ِیکسال یکی از ارزشمندترین و عزیزترینهای ِزندگیم رو دیدم🥲❤️‍🩹؛ هربار موقعی که می‌بینمش همون حس ِشش سالِ پیش رو دارم. اون‌موقع که یه فاطمه ۱۲ ساله بودم و آشنایی با او قشنگ ترین اتفاق زندگیم شد. مامان و بابام زیباترین هدیه ی ِممکن رو بهم دادن ، و من رو سپردن به یه کوچ حرفه ای:')! استاد همون کوچ حرفه ای منه ، کسی که کنارش بزرگ شدم ، کلی مهارت یاد گرفتم ، و مثل ِپدر و مادرم دوسش دارم. من واسه گفتن فقط تاثیر استاد روو زندگی ، خانواده ، اهدافم و . . به ساعت ها و روزها نیاز دارم و آیا همه احساسم رو می‌تونم به کلمه تبدیل کنم واسه گفتن تاثیرش!؟ نمی‌دونم؛ شاید بهتر باشه از این موضوع بُگذریم و بذاریم واسه یه موقعیت دیگه.
از کلاس بگم . . وقتی امروز وارد ِسالن شدیم و صدای ِاستاد رو شنیدم قلبم از خوشحالی متفاوت تر می‌تپید ؛ اصلا پروانه ای شده بود🦋💗. سلام کردیم و نشستیم و توو روز ِجمعه بیشتر از هرموقع ِدیگه ای پذیرا شدیم یک دنیا آگاهی رو؛
اوبونتو|ubuntu
از کلاس بگم . . وقتی امروز وارد ِسالن شدیم و صدای ِاستاد رو شنیدم قلبم از خوشحالی متفاوت تر می‌تپید
نوبت به زمان ِاستراحت رسید و قبل از اینکه بریم واسه استراحت قرار شد که دو به دو رو به روی ِهم قرار بگیریم و در حد دو دقیقه ، مهمان کنیم هم رو به چیزی که امروز یاد گرفته بودیم و قرار بود عملیش کنیم.
اوبونتو|ubuntu
نوبت به زمان ِاستراحت رسید و قبل از اینکه بریم واسه استراحت قرار شد که دو به دو رو به روی ِهم قرار ب
تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و سعی کنم با کسی که آشنایی ای نداشتم صحبت رو شروع کنم و رو به مامان بابام گفتم که " من رفتم یه یاری پیدا کنم که شنونده خوب باشه . ." و همون موقع یه آقای ِمسن رد شدن و گفتن چطوره که ما به هم یاد بدیم چیزایی که امروز یاد گرفتیم ؟ و خوب بچه ها این مرد زیادی خوب و دوست داشتنی بود همراه با هیجانی حرف زدن ِمن و ذوق و شوقم ، ذوق و شوق می‌کرد و خب اینجور بگم که یه یار خوب بود ؛ خیلی هم شیرین حرف می‌زد و بهش می‌خورد که معلم باشه . یعنی من ازش این‌جور وایبی گرفتم (🤏🏻). _آدمایی که توو هر سنی که هستن واسه آموزش خودشون وقت می‌ذارن پیش ِمن یه جایگاه خیلی خاص و ارزشمندی دارن✨🤍_
🔔تایم استراحت بود و نشسته بودیم دور ِهم و چای/نسکافه و شیرینی می‌خوردیم. برگشتم روو به مامانم کردم و گفتم "که مامان حالا که بوجی موجیم نمی‌کنی ، یکی بگیر این کار رو واسم انجام بده من یکیو میخوام که بوجی موجی اش کنم" و بنده خدا برگشت گفت "برو پیش ِخانم کرمانی _ استاد ، دوست و همکار ِمامانم_ ، برو پیش ِخاله نرگس ، این همه آدم اطرافته مادر جان🦦!" منم رفتم قضیه رو به خانم کرمانی گفتم و جوری منو بغل کرد و همو بوجی کردیم که بچه ها حالا حالا ها شارژم ؛ هنوز گفت یه بار بیا مرکز تا یه ماساژ ویژه بدم بهت حال بیای[🥲💘]