دخترکی نقاش در گالری نقاشی اش رو به روی یك تابلو نشسته بود و دستانش با رنگ ها داستان میگفت ؛ غرق در دنیای رنگ و نقاشی ای شده بود که دو ساعت برای تولدش وقت گذاشته بود تا به عزیزی هدیه بدهد .
اما نمیدانست عزیزِ قلبش برای دیگری شده است .
خیره به رنگ های مختلف رو تابلو زمزمه کرد :
- و دستانِ من برای کسی عاشقی کردند که تمام دلخوشی ام را به نابودی کشاند .
برای اکور پکور 🤎 .
پسرکی شاعر که غرق شده در دنیایِ غزل ها بود خیره به کتاب های مختلف رو به رویش اشک میریخت .
گویی آن کلمات ؛ برایش درد تنهایی را تداعی میکرد .
دستان لرزانش را به سمتِ مداد جلویش برد و دفتری را گشود ؛
با دستان بی جان رویش نوشت :
- و من برای تو از اعماق ِقلب خسته ام نغمه سرودم .
برای نغمه قلب 🧡 .
دخترکی گیتاریست خیره به تارهای گیتار که هرکدام داستانی برای گفتن داشتند به چشمان پسرکی از اعماق خاطراتش می اندیشید .
گویی هر تار ِ گیتار ؛ عشق را برایش متولد میکرد .
همانطور که دستانش روی تارهای گیتار درحال رقص بودند زیر لب زمزمه کرد :
- و قلبِ من برای چشمانِ او ؛ در نور غرق شد .
براي پیچش نور 🤍 .
دخترک خادم چادری خیره به پنجره فولاد در حالی که اشك تصویر چشمانش شده بود به معجزه های امام رضا می اندیشید .
معجزه هایی از جنسِ آرامش که دنياي شلوغ و پر هرج مرج دختر را به ساحلی امن تبدیل کرده بود .
با روحی غرق در عظمتِ حرم زیر لب زمزمه کرد :
- جانِ من تصدقِ پنجره های حرمت .
برای مامن ⁷⁹ 💘 .
دخترکِی عکاس که عاشق کتاب خواندن در طبیعت و گوش جان سپردن به اشعارِ پرنده ها بود خیره به صفحات کتاب در دستانش ؛ روحش را به زیبایی طبیعت هدیه داده بود .
چشمانش از شوق در حال خیس شدن بود .
خیره به پرنده ای رها در آسمان آبی بالای سرش زمزمه کرد :
- گلی میکارم به امید برگشتنت کنارم .
برای گلدون کوچولو 🌞 .
نویسنده ای متولد شده از دنیای عشق ؛ خیره به گیتاریست ساکن در ته کافه خاطراتش از دنيا فرار میکرد .
گویی دنیا برایش در دستانِ گیتاریست خلاصه میشد .
در حالی که در خاطرات گذشته قدم میزد زیر لب آرام زمزمه کرد :
- و من در قصه های عشق تو گم شدم .
برای روزی روزگاری ؛ من 🤍 .
وارشِ متولد شده از دنياي مهر و محبت ؛ با چکیده هایی برخواسته از قلمِ عواطف ؛ برایِ عشق مینویسد .
برای عشقی از سر دوراهی و آشفتگی روحُ قلب .
جانش برایِ آشفتگی درد میکرد .
خیره به اشعار های ِدنياي کلمات در دستانش زمزمه کرد :
- و قلمِ من در وصف تو ناتوانند .
برایِ تینار 💙 .
بارونی ؛ برخواسته از موزه های قدیم ایران باستان ؛
کلبه ای متولد کرده برای دردهای حمله کرده بر جانش .
مینویسد و میزیستد برای انسان هایی که او را دوست دارند .
برایِ عشق ؛ محبت و دوستی .
خیره به کلبه مجسمه گوشه اتاقش زمزمه کرد :
- و دنیای من ؛ در ایران باستان غرق شد .
- برای ِکنته گمشده در عتیقه فروشی بارونی 💘 .
دخترکی خیره به غروب خورشید که گویی با دلتنگی از آسمان آبی خداحافظی میکرد ؛
از درد های ریشه کرده بر جانش فرار میکرد .
گویی آن درد ها ؛ روحش را مشوش میکرد .
اما نمیدانست به راحتی نمیتواند از آن افکارِ خسته ذهنش فرار کند .
پس قلم در دست گرفت و به آرامی نوشت :
- و دردهایم با غروبِ دلتنگی از زندگی ام فرار میکنند .
برای غروب ِ خیال 🤎 .
دخترک فروشنده عکاس خیره به ساعت های قدیمی و قهوه ای چیده شده در قفسه مغازه ؛ به روزهایی که عشقش در میان عقربه های ساعت متولد شد می اندیشید .
به ساعت ِ چهار و بیست دقیقه ظهرِ دوشنبه در ¹ دسامبر .
در همان لحظات مشتری وارد شد ؛ مشتری ای آشنا .
خیره به چشمان مشتری زمزمه کرد :
- و چشمانِ تو حکایت دارد .
برای ساعت فروشی 🤍 .