eitaa logo
‌لیمو و کلبه هنریش .
229 دنبال‌کننده
149 عکس
2 ویدیو
0 فایل
- و اینجا ؛ عشق در نقاشی ها زندگی می‌کند . ☆ 👩‍🎨 او رنگ را به قلم هدیه میداد برایِ روحِ خسته کاغذ . • 📬 کلبه ای از اعماق هنر . کپی ؟ نه برگِ لیمو .
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرکی شاعر که غرق شده در دنیایِ غزل ها بود خیره به کتاب های مختلف رو به رویش اشک می‌ریخت . گویی آن کلمات ؛ برایش درد تنهایی را تداعی می‌کرد . دستان لرزانش را به سمتِ مداد جلویش برد و دفتری را گشود ؛ با دستان بی جان رویش نوشت : - و من برای تو از اعماق ِقلب خسته ام نغمه سرودم . برای نغمه قلب 🧡 .
دخترکی گیتاریست خیره به تارهای گیتار که هرکدام داستانی برای گفتن داشتند به چشمان پسرکی از اعماق خاطراتش می اندیشید . گویی هر تار ِ گیتار ؛ عشق را برایش متولد می‌کرد . همانطور که دستانش روی تارهای گیتار درحال رقص بودند زیر لب زمزمه کرد : - و قلبِ من برای چشمانِ او ؛ در نور غرق شد . براي پیچش نور 🤍 .
دخترک خادم چادری خیره به پنجره فولاد در حالی که اشك تصویر چشمانش شده بود به معجزه های امام رضا می اندیشید . معجزه هایی از جنسِ آرامش که دنياي شلوغ و پر هرج مرج دختر را به ساحلی امن تبدیل کرده بود . با روحی غرق در عظمتِ حرم زیر لب زمزمه کرد : - جانِ من تصدقِ پنجره های حرمت . برای مامن ⁷⁹ 💘 .
دخترکِی عکاس که عاشق کتاب خواندن در طبیعت و گوش جان سپردن به اشعارِ پرنده ها بود خیره به صفحات کتاب در دستانش ؛ روحش را به زیبایی طبیعت هدیه داده بود . چشمانش از شوق در حال خیس شدن بود . خیره به پرنده ای رها در آسمان آبی بالای سرش زمزمه کرد : - گلی میکارم به امید برگشتنت کنارم . برای گلدون کوچولو 🌞 .
نویسنده ای متولد شده از دنیای عشق ؛ خیره به گیتاریست ساکن در ته کافه خاطراتش از دنيا فرار می‌کرد . گویی دنیا برایش در دستانِ گیتاریست خلاصه میشد . در حالی که در خاطرات گذشته‌ قدم می‌زد زیر لب آرام زمزمه کرد : - و من در قصه های عشق تو گم شدم . برای روزی روزگاری ؛ من 🤍 .
وارشِ متولد شده از دنياي مهر و محبت ؛ با چکیده هایی برخواسته از قلمِ عواطف ؛ برایِ عشق می‌نویسد . برای عشقی از سر دوراهی و آشفتگی روحُ قلب . جانش برایِ آشفتگی درد میکرد . خیره به اشعار های ِدنياي کلمات در دستانش زمزمه کرد : - و قلمِ من در وصف تو ناتوانند . برایِ تینار 💙 .
بارونی ؛ برخواسته از موزه های قدیم ایران باستان ؛ کلبه ای متولد کرده برای دردهای حمله کرده بر جانش . می‌نویسد و میزیستد برای انسان هایی که او را دوست دارند . برایِ عشق ؛ محبت و دوستی . خیره به کلبه مجسمه گوشه اتاقش زمزمه کرد : - و دنیای من ؛ در ایران باستان غرق شد . - برای ِکنته گمشده در عتیقه فروشی بارونی 💘 .
دخترکی خیره به غروب خورشید که گویی با دلتنگی از آسمان آبی خداحافظی می‌کرد ؛ از درد های ریشه کرده بر جانش فرار می‌کرد . گویی آن درد ها ؛ روحش را مشوش می‌کرد . اما نمیدانست به راحتی نمی‌تواند از آن افکارِ خسته ذهنش فرار کند . پس قلم در دست گرفت و به آرامی نوشت : - و دردهایم با غروبِ دلتنگی از زندگی ام فرار می‌کنند . برای غروب ِ خیال 🤎 .
فور بزنید به دستشون برسه : ) .
سه تا جامونده ..
دخترک فروشنده عکاس خیره به ساعت های قدیمی و قهوه ای چیده شده در قفسه مغازه ؛ به روزهایی که عشقش در میان عقربه های ساعت متولد شد می اندیشید . به ساعت ِ چهار و بیست دقیقه ظهرِ دوشنبه در ¹ دسامبر . در همان لحظات مشتری وارد شد ؛ مشتری ای آشنا . خیره به چشمان مشتری زمزمه کرد : - و چشمانِ تو حکایت دارد . برای ساعت فروشی 🤍 .
دخترکی هنرمند با چوب و قلمی در دست گوشه برکه نشسته بود و طرحی روی چوب حك می‌کرد ؛ طرحی از چشمان ِ پسرکی که نور آن را عسلی کرده بود . گویی آن چشم ها ؛ برایش زندگی بودند . کار که به اتمام رسید آرام لب زد : - و چشمان تو ؛ جان من شد . برایِ برکه نور 💛 .