دخترک فروشنده عکاس خیره به ساعت های قدیمی و قهوه ای چیده شده در قفسه مغازه ؛ به روزهایی که عشقش در میان عقربه های ساعت متولد شد می اندیشید .
به ساعت ِ چهار و بیست دقیقه ظهرِ دوشنبه در ¹ دسامبر .
در همان لحظات مشتری وارد شد ؛ مشتری ای آشنا .
خیره به چشمان مشتری زمزمه کرد :
- و چشمانِ تو حکایت دارد .
برای ساعت فروشی 🤍 .
دخترکی هنرمند با چوب و قلمی در دست گوشه برکه نشسته بود و طرحی روی چوب حك میکرد ؛ طرحی از چشمان ِ پسرکی که نور آن را عسلی کرده بود .
گویی آن چشم ها ؛ برایش زندگی بودند .
کار که به اتمام رسید آرام لب زد :
- و چشمان تو ؛ جان من شد .
برایِ برکه نور 💛 .
دخترکِ خادم حرم امام حسین که دنيا برایش در عکاسی حرم خلاصه میشد ؛ با عبایی مشکی در گوشه باب القبله نشسته بود و کاغذ و قلم در دستش بود .
میخواست حرم را وصف کند اما دستانش ناتوان بودند .
اما با بی جانی نوشت :
- مرا در کربلا به خاك بسپارید .
برایِ منیب🌜.