✨﷽✨
#پندانه
◾️ در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
🔹اول: امام حسین (علیه السلام)
حاضر نیست تسلیم حرفِ زور شود،
برای رضای خدا تا آخر میایستد،
خودش و فرزندانش شهید میشوند و به چیزی که حق نیست تن نمیدهد،
از آب میگذرد، از آبرو نه...
🔹دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد،
مخالف را تحمل نمیکند،
برای امیال نفسانی خود نوه پیغمبر را سر میبرد،
بیآبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که میخواهد برسد.
🔹سوم: عمرِ سعد
گفته میشود تا روزهای آخر نیز مردد بود،
هم خدا را میخواهد هم خرما را،
هم دنیا را میخواهد هم آخرت را،
هم میخواهد حسین (علیه السلام) را راضی کند هم یزید را،
هم عمارتِ ری را میخواهد، هم احترامِ مردم را،
نه حاضر است از قدرت بگذرد، نه از خوشنامی،
هم آب میخواهد هم آبرو،
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد،
نه سهمی از قدرت میبرد نه خوشنامی.
🔺 راستش را بخواهید ما آدمهایِ معمولی عموما نه معصومیت، ایمان، جرات و اراده امام حسین (علیه السلام) شدن را داریم،
نه قدرت و قساوت و ابزارِ یزید شدن را؛
اما در درونِ همه ما یک عُمرِ سَعد هست!
⚠️بیش از همه از عمر سعد شدن باید ترسید...
🤲💐🌺🤲💐🌺
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🔻حکایتی زیبا درباره حق الناس
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی میکرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم کند. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کردهاند، ﺑﺨﻮﺍبد!
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍینکه ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ که ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، آن هم فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنهای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍینکه ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ؛ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ و ﺳﻮﺍﻝ میپرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ میگوید ﺗﺎ اینکه ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود. ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ میگیرد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ میشود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ میآیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ میگذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ میگوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍینقدر ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر! از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
▫️هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
▫️هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
ای کاش این حکایت به گوش همگان مخصوصا کسانی که برای رسیدن به مسئولیت (ریاست جمهوری) سر و دست میشکنند، برسد و بدانند که با یک تصمیم اشتباه حق بیش از ۸۰ میلیون نفر بر گردنشان است.حقالناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمیشود.
🤲💐🤲💐🤲
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🌼داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
✍شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینهدوز برد ...
از آنجا که پینهدوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت: فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم!
پینهدوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟! تو از من میخواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
✍میگویند ملا نصرالدین از همسایهاش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوشخیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد.
همسایه گفت: مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف میگویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.
🔻این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیبترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🌼داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
✍شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینهدوز برد ...
از آنجا که پینهدوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت: فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم!
پینهدوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟! تو از من میخواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🔴آزمون انتخاب
✍زندگانی آزمون انتخاب است؛ بین بهشت و جهنم، در هر لحظه، هر قدم، گاهی در هر نَفَس حتی ...
گندم ری پنهان شده است.
که هر کجا آزمون انتخاب بین نیکی و بدی در کار باشد، یکی از آن دو گندم ری است.
تا حلول عمر سعد، در روح آدمی به قدر یک انتخاب فاصله است. زندگانی هر آدمی راهی است که از درون او میگذرد و با هر قدم شکل میگیرد!
انسان صراط است،
خود، نامهٔ عمل است،
خود، بهشت و جهنم است،
هر آدمی، آخرت خود را به دوش میکشد...
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
✍مردی گوسفندی ذبح و آن را کباب کرد؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعداد اندکی برای نجات دادن آنها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگر آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب روی خانه شما که آتش گرفته بود، بیاندازند. خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، حتی یک سطل آب هم روی خاکسترتان نخواهند ریخت.
🔺قدر دوستان واقعیمان را بدانیم ...
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🌼حکایت زندگی
✍راننده گفت:
این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه!
در همین زمان…
دخترک گلفروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه.
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
اَه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دوزار کاسبی کنیم.
این حکایت زندگی ماست...
وقتی به خاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم، کشاورزی در دوردست به خاطر همین باران لبخند میزند.
یادمان باشد…
خداوند؛ فقط خدای ما نیست.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🌼 هرکس چیزی را به دیگران هدیه میدهد که در قلبش دارد!
✍روزی مردی برای خود خانهای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانهای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت و همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانهاش و ریختن آشغال آزارش میداد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوههای تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد، مرد به او یک سطل پر از میوههای تازه و رسیده داد و گفت:
👈 «هرکس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد.»
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
✍ چه انتظاری از مردم داری؟ آنها حتی پشت سرخدا هم حرف میزنند ...!
مادرم همیشه میگوید از هر کسی به اندازه
خودش توقع داشته باش! از عقرب توقع
ماچ، بوسه و بغل نداشته باش، الاغ کارش جفتک
انداختن است، سگ گاهی گاز میگیرد گاهی
دمی تکان میدهد! گربه هم که تکلیفش مشخص است. حالا تو بیا هی دستت را تا مچ توی کوزه عسل کن و بگذار دهن آدم نانجیب ...
راست میگوید! توقعت را که از آدمها کم کنی، غصههایت هم کم میشوند و راحتتر زندگی میکنی، من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم! چاق یا لاغرم، قد بلندم، قد کوتاهم، سفیدم، سبزهام و یا ... همه به خودم مربوط است!
مهم بودن یا نبودن را فراموش کن، روزنامه روز شنبه، زباله روز یکشنبه است. زندگی کن به شیوه خودت و با قوانینِ خودت، با باورها و ایمانِ قلبی خودت چراکه برخی مردم دلشان میخواهد فقط موضوعی برای گفتگو داشته باشند و برایشان فرقی نمیکند چگونه هستی، هرجور که باشی حرفی برا گفتن دارند، شاد باش و از زندگیات لذت ببر.
🤲💐🤲🌹💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🔴مراقب امضاهایمان باشیم
✍جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
قاضی گفت: مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#پندانه
🔴گاهی برای یادگیری کافیست روش آموزش را تغییر داد
✍خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس، از شاگردانش پرسید: چه کسی متوجه نشده است؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.معلم گفت: بیایید جلوی تخته. سپس چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون آورد. تمام دانشآموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه میکردند. معلم به یکی از سه دانشآموز گفت: پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن!دانشآموز متعجب پرسید: به کف دست شما بزنم؟ به چه دلیل؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!دانشآموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهرهاش برافروخته شد. نوبت نفر دوم شد. دانش آموز دوم که گریهاش گرفته بود، به معلم گفت:خانم معلم! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم. من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم.
از معلم اصرار و از دانشآموز انکار!تمامی دانشآموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشیهای گاه و بیگاه داخل کلاس، هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند.از آن روز دانشآموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊