بسم الله الرحمن الرحیم
رمان تشنه ے شهادت
#پارت پنجم
#خانم حسینی
آقا رسول رفت نامه ترخیص رابگیره که یکهودختر عموم آتنا اومدتو اتاق .
آتنا:سلام سحر جان (اسم خانم حسینی سحر است )خدابد نده چی شده ؟
سحر:سلام آتنا جان. هیچی یه چند روز بود که نخوبیده بودم بعد امروز حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشیده شد .تو از کجا با خبر شدی؟
آتنا:دیگه ،دیگه ،بهت نمی گم .
سحر :اذیت نکن ،بگو.
آتنا :گفتم نمی گم .حالا بگذریم.الان خوبی؟
سحر:آره بهترم
آتنا :این آقاعه که الان از اتاق بیرون رفت ،کی بود؟
سحر:از همکارام بود.به لطف ایشون من الان اینجام .
آتنا:اینا رو که خودم نی دونم، چرا اون تو اتاق بود ؟
سحر:آتنا خیلی داری گیر میدیا .ایشون با چند تا از همکاران خانم منو آوردن .
آتنا :آهان. الان فهمیدم . فکر کردم تنهایی آوردتت بیمارستان .
سحر:نه
🌸🌸10دقیقه بعد🌸🌸
در باز شد و آقا رسول اومد داخل بعدم برگشتیم سایت .
{ادامه دارد }
رمانتون عالیه ولی اگه میشه پارت های بیشتری بزارین🙏
ــــــــــــــــــــــــــــــ
چشم حتما😍
سلام بچه ها من ادمین فاطمه هستم.
ادمین جدیدم امید وارم از من راضی باشید. 😊با تشکر
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عطیه خانم و اقا محمد 😍😍😍😍😍😍😊😘😘
https://eitaa.com/vahidrahbaniiii