eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 💢مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،..
📚 ⛅️ 5⃣1⃣ 💢 تو چشم به 🌫مى دوزى... قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : این کار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى کنید. عون و محمد هر دو با مى پرسند:رمز؟!و تو مى گویى : آرى، 🔒 رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به بدهید. همین... به مى رسید...اما... 🖤هر دو با هم مى گویند: اما چه مادر⁉️ را فرو مى خورى و مى گویى : مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش خالى کنید.... و از ، آمدن و پیوستنم را بخواهید.هر دو را به حلقه اشک 😢چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان مى شود براى رفتن... 💢 مادرانه تشر مى زنى :بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى:راستى! و هر دو بر مى گردد.سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى:همین باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین.و بر مى گردى... 🖤و خودت را به درون خیمه 🏕مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک 😭راه مى گشاید براى آمدن. به گریه مى گذرد؟ از کجا بدانى ؟فقط وقتى طنین به رجز در میدان مپیچید،... به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام رمز، کار خودش را کرده است و پروانه از سوى امام صادر شده است. 💢 شاید این باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى... از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته.... نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است: 🖤آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند طیار، شهید که بر تارك بهشت🌸 مى درخشید✨ و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز 🦋مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟!ذوق مى کنى از اینهمه و و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، است.... 💢 اما اشک و و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه⛺️ ها مى رفتى و و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود.اکنون از درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک. 🖤 و این دو گل 🌷نورسته چه دارد پیش !اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى . اکنون از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد...🍂 ...... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣2⃣ #قسمت_بیست_نهم 💢چگونه مى توان این #حلقه ها را گشو
📚 ⛅️ 0⃣3⃣ 💢انگار اکنون این که ،... که ناى رفتن ندارد،... که به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد# مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... 🖤و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه🏕 مى فشارى و با و به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. 💢اما... اما اکنون است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل و ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را ✨و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... 🖤نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور پیش پاى شده است... و را به دور دیده است. 💢کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. 🖤هر چه باداباد... ! اگر قرار است خدا با تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. 💢چرا که حرفهاى او است که و را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: 🖤پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: تو را بر روى نشاندى و بر کشیدى!پدر را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک😢 به او نگاه مى کند. 💢پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، را مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. 🖤 گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ این کار را بکن بابا! که دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه و مى شود... 💢 و اگر ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى کودکان ، خیام را به آتش 🔥مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. 🖤 او دست ولایت حسین را براى مى طلبد، براى تعمیق ، براى ادامه . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که با همه عاطفه اش ، را در آغوش مى فشرد.. .... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
📚 ⛅️ 1⃣4⃣ 💢بلند شو ! هوا دارد تاریک مى شود.✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را و به خیمه🏕 ببرید.گریه😭 نکن دخترکم ! شاد مى شوند. صبور باش سفارش پدرت را از یاد مبر!سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.مرد که نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن🐲 اشک تو را ببیند. 🖤عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ را باز کن! بلند شو عزیز دلم!💗آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند.... و به یارى در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.... هرچه نزدیکتر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و ات افزونتر. است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است.... 💢به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود کرده باشد. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى. بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت💕 درهم فشرده مى شود. ، تماما به نشسته و درست مثل بیابان عطش زده، .... 🖤نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا قلبش را دریابى. سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است.... مى فهمى که و دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك را سوزانده اند. مى خواهى گریه نکنى،باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند.... 💢در این اطراف، نه از تو کسى هست و نازل شگردشمن.فقط_خداهست. خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.پس گریه😢 کن ! بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت براى ادامه حیات ، مدد بگیرند.... گریه کن ! 🖤چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.چه غروب🏜 دلگیرى! تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که ، در دنیا چیزى براى وجود ندارد.... که حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى . 💢این صداى از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟... مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟! سر بر مى گردانى و را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است... و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است... و تو را در حال و دیده است،... چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را کند؟ 🖤از جا برمى خیزى، آغوش به روى مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را گریه هایش کند و اندوهش را بر سینه تو بگذارد.معطل چه هستى خورشید؟ ☀️این جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى... و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟! غروب کن خورشید!... ... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode