دم ای نفس خرم باد صبا مصطفی رحمانی.mp3
7.61M
دم ای نفس خرم باد صبا
کربلایی مصطفی رحمانی
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
رجزخوانی عادل رضایی.mp3
6.4M
رجزخوانی حاج عادل رضایی
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
دودمه.mp3
8.8M
دودمه
حاج عادل رضایی
کربلایی مصطفی رحمانی
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
تک مصطفی رحمانی.mp3
3.78M
تک کربلایی مصطفی رحمانی
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
تلاوت قرآن نصری.mp3
4.25M
تلاوت قرآن استاد امین نصری
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
ذکر مصیبت عادل رضایی.mp3
19.4M
ذکر مصیبت حاج عادل رضایی
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
https://eitaa.com/valfajr313
سخنرانی مهدی دسترنج.mp3
36.17M
سخنرانی حجت الاسلام دسترنج
شب پنجم محرم الحرام ۱۴۴۵
ملکوت #قرآن
جسارت کننده به قرآن منطق ندارد.
انسانهایی که حرفی برای گفتن ندارند هوچی گری میکنند.
https://eitaa.com/valfajr313
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشهای از مراسم سوگواری #شب_پنجم_محرم
عزاداری کربلایی عادل رضایی
#مع_القرآن
https://eitaa.com/valfajr313
از قافله برپاکنندگان مجالس #امام_حسین علیهالسلام عقب نمانید.
https://eitaa.com/valfajr313
این عکس متعلق به #شهید_مرحمت_بالازاده است که در ۲۱ اسفند ۶۳ در جزیره مجنون در عملیات بدر به فیض عظیم شهادت نائل شد.
داستانش خواندنی است که متناسب با شب ششم #محرم و روضه #قاسم_بن_الحسن است حتما مطالعه بفرمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/valfajr313
✍خاطره ای از #شهید_مرحمت_بالازاده
🔖در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله #خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
💠صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
✍حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
📌کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
🦋لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
🔖شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
🔖حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
🔖حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه #حضرت_قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
🦋شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
💠حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
آقا خم شدند و صورت خیس مرحمت را بوسیدند و فرمودند ما را دعا کن درس و مدرسه را هم فراموش نکن سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت برسان ...
https://eitaa.com/valfajr313
مراسم سوگواری
#تاسوعا و #عاشورای_حسینی
مسجد امام حسین علیهالسلام والفجر
https://eitaa.com/valfajr313