مشکل این بود که من همیشه صرفا دوستدار بودم، دوستدار بازیگری، نه خود بازیگر، دوستدار نوازندگی، نه خود نوازنده، دوستدار اینکه با ادم هایی دوست بشم، نه کسی که با اونا دوست شده.
یک نیرویی در من نیست، و بابت نبودنش میتونم خودم رو از بین ببرم، دوست ندارم صرفا یک دوستدار باشم، من می خواستم ادم تاثیر گذاری باشم، تو خیال خودم قرار بود دنیارو تغییر بدم، قرار بود همه رو سربلند کنم، اما الان هیچ چیز نیستم، در خیالم هم در اینده هیچ چیز قرار نیست باشم یا حداقل اون ادمی که گلسای کوچولو دوست داشت باشه نمیشم.
این موضوع درآخر منو از پا در میاره، هیچوقت قرار نیست صدام به کسی برسه .
در اخر با کلی حرف نزده و کلی احساسات دیده نشده از دنیا میرم و این حس مثل این میمونه که عروسک کسی رو ازش بگیری و بندازی تو اتیش، رویاها اون گلسا کوچولو در یک لحظه تو اتیش افتاد و اون الان نمی دونه برای چی تو دنیاست وقتی نمیتونه اون چیزی بشه که میخواست؟
ایکاش این دیواری که بینمونه رو کنار میزدی ، برای یک بار هم که شده غرور مزخرفت رو کنار بزار و بیا برام بگو ، بیا بگو این چندین سال چیشد؟ کسی جای من رو گرفت؟ اصلا دلت برام تنگ شد؟ اصلا من رو بیخیال خودت چی؟ خودت خوبی؟ انقدر سوال دارم ازت و انقدر حرف و انقدر احساسات به زبون نیاورده که همشون رو نوشتم برای اینکه یه روز بالاخره بیای و من هیچ چیز رو از قلم نندازم و همه چیز رو برات تعریف کنم مو به مو.