هدایت شده از آهنگ های وصال دوست
دل من چاوشی .mp3
3.9M
💕 💕 💕 💕
🔊 دل من
🌺 👈 چاووشی
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
💕 💕 💕 💕 🔹 چگونه اموات خود را در خواب ببینیم؟ ✅ دیدن مردگان در خواب همواره از مطرح ترین و جذابترین
💕 💕 💕 💕
🔹 چگونه اموات خود را در خواب ببینیم؟
✅ دیدن مردگان در خواب همواره از مطرح ترین و جذابترین سوال ها بوده است
🌺 دنیای مردگان پر از رازهای نهانی است که پی بردن به آن همواره برای بازماندگان سوالی بزرگ است.
🔹 دلتنگی بعد از وداع با عزیزانمان همیشه با ما بازماندگان همراه بوده که دوست داریم برای لحظه ای هم که شده آنها را در خواب یا بیداری ببینیم.
🌸 اما این سوال مطرح می شود که راهکارهای دیدن خواب اموات چیست؟
✅ راهکارهای دیدن خواب مردگان
🌸 اینکه مردگان تا چه اندازه میتوانند به خواب بازماندگان خود بیایند،
به آزاد بودن روح آنها و ارتباط روحی ما با آنها بستگی دارد.
🌸 به همین دلیل ممکن است مردگان به خواب برخی افراد بیایند و به خواب افراد دیگر نیایند،
در عین حال نمیتوان در این مسأله نظر قاطعی ارائه داد.
📚 شیخ عباس قمی در کتاب مفاتیح الجنان از شیخ کفعمی در مصباح و محدّث فیض در خلاصه الأذکار فرموده است:
🔹 «دیدم در بعضی کتب اصحاب امامیه که هر کسی خواسته باشد در خواب، یکی از پیامبران (ع) و امامان (ع) را یا یکی از نزدیکان و والدین خود را ببیند،
🌸 سورههای شمس، لیل، قدر، کافرون، اخلاص و معوذتین (فلق و ناس) را بخواند، سپس صد مرتبه سوره توحید بخواند،
سپس صد مرتبه صلوات بر پیامبر (ص) و آل او بفرستد،
آنگاه با وضو و به جانب راست بخوابد،
ان شاءالله خواهد دید هر که را اراده کرده باشد و با او تکلّم خواهد کرد.»
🌸 همچنین در نسخههای دیگر آمده است: این عمل را به جا آورد در هفت شب،
بعد از آن که این دعا را بخواند: (ان شاالله خواهد دید هر که را اراده کرده باشد)؛
💎 «اللّهمّ انت الحیّ الّذی لا یوصف ـ. و الایمان یُعرف منه، منک بدت الاشیاءُ و إلیک تعود، فما اقبل منها کنت ملجاهُ و منجاهُ و ما أدْبر منها لم یکن له ملجأٌ و لا ملجا منک إلاّ الیک فإسئلک بلا اله إلاّ أنت و أسئلک ببسم الله الرّحمن الرّحیم و بحقّ حبیبک محمدٍ (ص) سیّد النّبیین و بحقّ علیِّ خیر الوصیّین و بحقّ فاطمة سیّدة نساء العالمین و بحقّ الحسن (ع) و الحسین (ع) اللّذین جعلتها سیّدی شباب أهل الجنّة علیهم أجمعین السّلام أنْ تصلّی علی محمّدٍ و آل محمّد (ص) و أن ترینی میّتی (إمامی) فی الحال الّتی هو فیها»
📚شیخ عباس قمی (ره) ـ. کلیات مفاتیح الجنان، حاشیه، ص. ۹۶۴ ـ. ۹۶۰
🌸 همچنین از امام کاظم علیه السلام روایت شده که روح اموات به بازماندگان سر میزند.
📚 محمد باقر مجلسی بحار الانوار، نشر دار الاحیا الترا ث. العربی، بیروت، ۱۴۰۳ ق، ج. ۶، ص. ۲۵۷.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
🖐دغدغه من دغدغه او... 🚃تو ایستگاه اتوبوس منتظری حوصله ات سرمیره و..... در #کانال_دختران_عفیف بخوا
🖐دغدغه من دغدغه او...
🚃تو ایستگاه اتوبوس منتظری
حوصله ات سرمیره و📒 کتاب کوچک مفاتیح جنان رواز کیفت بیرون میاری و میگی تا اتوبوس بیاد زیارت عاشورا رو به عادت هر روز بخونم...
👠یه دختر میاد کنارت میشینه و صداش رو میشنویی که با خودش غر میزنه :
😕اَه بدم میاد هوا گرمه همه آرایش صورتم پاک شد..
💄بعد از تو کیفش آیینه و رژ لبش رو درمیاره وشروع میکنه به دوباره...
👜کارش که تموم میشه وآیینه اش رو تو کیفش میزاره با یه تمسخر از گوشه 😏چشمش نگات میکنه
🙂ولی تو دلت خوشه که تمام دنیای تو خیلی بزرگ تر از یک دنیای رژ لبی اوست..
🙂خوشحالی که اون چیزایی که تو نگرانش هستی خیلی بزرگ تر از یه پاک شدن آرایش صورت اوست
🖐آری من دنیایم بزرگ است
@dokhtaranafif💖
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💠 #رمان_مدافع_عشــــــق_
✳️ #قسمت_19
❤ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـے.به روسری ام میڪشم و دورش را بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـے ڪه برایت خریده ام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
آمده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے😂
در باز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهار تا از دوستانت دروحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی.
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بہ من میخورد و رنگت به یکباره میپرد! یڪ لحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت میگویـے.
یڪ دفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی و من سمج تر میشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یڪ دفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند. درست خیره به چشمان من!😐
به شانه ات میزند و با طعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل را طرفت میگیرم.
_ به به!خسته نباشید آقا! میدیدم که مسیر با دیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط با گل اومدی !اصلاً اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟...اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
از حرفت خنده ام میگیرد😁!چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا...قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بہ ما نزدیک میشود و کمی آهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی در موهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه...تا یہ چیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات را میگیرم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💠 #رمان_مدافع_عشــــــق
✳️ #قسمت_20
❤ #هوالعشـــق
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
یڪ لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود
تمام نگاه ها سمت ما میچرخد و تو بهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند و کم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات را محکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت را پایین میندازی
دیگر کار از کار گذشته. چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد
_ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میکنی عادی بنظر بیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم...
یکی میپراند:
_ اگه زنته چرا در میری؟
عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویی،مچ دستم رامحکم در دست میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع را شکاف میدهی و تقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی و من هم بدنبالت...
نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت میبارد.میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون از دسته گلت... البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیو میگم کہ آب دادی
_ مگه چیکار کردم؟
_ هیچی!...دنبالم نیا.تا هوا تاریک نشده برو خونه!
به تمسخر میخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
و بہ سرعت میدوی و ازکوچه خارج میشوی...
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد...
بندی است که هر چه در آن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم.
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد... _دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
❣❤️❣❤️❣❤️❣
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳️ #قسمت_21
❤ #هوالعشـق
موهایم را میبافم و با یڪ پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهرا خانوم صدایم میکند:
_ دخترم! بی اغذاتونو کشیدم ببر بالا باعلے تو اتاق بخور.
درآیینه برای بار آخر بہ خود نگاه میکنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.
به آشپزخانه میدوم سینے غذا را برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چند تقه به درمیزنم.صدایت می آید!
_ بفرمایید!
در را باز میکنم. و با لبخند وارد میشوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم . خودم هم تکیه میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میکنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چہ لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی. سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت را دوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟
اسمم راگفتی بعد از چهــــارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا! من دنبال کارامم که برم. چرا سعی میکنی نگهم داری. هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرا نباشه!؟
عصبی میشوی...
_ دارم سعی میکنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#تـــو_برایم_نمیمانی😢
می آیـے بلند شوی تا بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را از دست میدهی و قبل از اینکہ روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را از دستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشـــقی.
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قند در دلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_22
❤ #هوالعشـق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسے پشت سرم می آید.سرمیگردانم ...تویی!
زهراخانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشود و ازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خود من توقع این یڪے را نداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...تو بخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا میکشم. چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب بہ راحتی غالب میشود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چشمهایم را باز میکنم، چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
آرام از جایم بلند میشوم، بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور را دارم که اگر اینکار را کنم سروصدا نمیشود!با پنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت را بسته ای.آنقدر آرامے ڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری و دوباره آرام نفس میڪشـے.وسمت صورتت خم میشوم.درودلم اضطراب می افتد و دستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار را بہ وضوح تکان میدهد. ڪمـے نزدیڪ تر میشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم. فقط چند سانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبــم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماند از ترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی در دلم نهیب میزند!
" ازچے میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشـــی.."
.
تو مـــاه بودی و بوسیدنت...
نمیدانی چہ ساده داشت مراهم بلند قد میکرد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈