هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیستوهشتم
جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی
نخوره
فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به
همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با عقلش گرفته بود نه با
احساسش. به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه
یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه...
بعد از چند لحظه ادامه داد:
-دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش
دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن.
بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش
آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن...
صدای گریه فاطمه که از ته دل بود خیلی بلند تر از اون بود که پشت صدای نرم قطره های آب پنهان بمونه و به
گوش سهیل نرسه.
سهیل گرفته و عصبانی، سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون، نمی دونست کجا بره اما میدونست دلش نمی خواد
ضعف فاطمه رو ببینه، دلش نمی خواست شکسته شدن فاطمه رو ببینه، حتی اگر مسببش خودش بود، ... دلش نمی
خواست عاقبت کار خودش رو ببینه، دلش می خواست باور کنه اگر اون دو شرط فاطمه رو رعایت کنه همه چیز
درست میشه...
سوز سرما تنش رو به لرزه انداخت، این قبرستون و این سرما داشت تمام وجودش رو مسخ سردی غم میکرد.
ها کوچیکی به دستاش کرد، اما هاش هم رنگی از گرما نداشت، دلی که غمگینه، گرمایی نداره که بخواد در این سوز
گرما، دستی رو گرم کنه، دوباره دستش رو توی جیبش فرو برد و به سنگ قبر سفید پدر چشم دوخت
-سلام بابا، منم، فاطمه تو... فاطمه تو... کاش بودی بابا... کاش بودی تا برات بگم چقدر سخته که بخوای هر لحظه
جوری زندگی کنی که دوست نداری، دلت میخواد گریه کنی، اما باید بخندی، دلت می خواد فرار کنی، اما باید بمونی،
دلت می خواد داد بزنی، اما باید لبخند بزنی، دلت می خواد بمیری، اما باید بمونی و زندگی کنی، بابا... چرا زندگی
اینقدر تلخ شد؟ چی شد؟...
-امتحانه دخترکم... امتحان...
ادامه دارد....
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیستونهم
امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا
نکردم، من که بندگی کردم، من که همیشه خودم رو پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از
عشق این بود؟
-امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ دنیا جای امتحانه، بندگی
تو نماز و روزت نیست، بندگی تو قبول شدن توی همین امتحاناست، وگرنه امام علی)ع(، امام حسن)ع(، امام
حسین)ع( و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، هرکسی
بندگیش بیشتر باشه، امتحانش سنگین تره. و همه این امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده
شدی برسی، تو خدایی، باید به خدا برسی...
ان االله مع الصابرین
ان االله مع المتقین
-سخته بابا، خیلی سخته...
- لا حول و لا قوه الا باالله، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس
فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، مطمئن باش تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده...
-کارم درسته بابا؟
جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی
درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از
وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط
هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد...
توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد
احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد.
وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به
آسمون کرد و گفت: خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال
پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم:
الحمدالله رب العالمین، شکرا الله...
بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست
وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی
تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر...
ادامه دارد...
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_30
صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش
شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای
مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود.
خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست
بره که خانم فدایی زاده گفت:
-ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و
لبخندی زد و گفت: بفرمایید.
- شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟
-بله
-من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز
کنم؟
فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و
گفت: کارگاه چی دارید؟
- راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم.
-خوبه، انشاالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم
-چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟
-نه عزیزم، اما وقت ندارم.
خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت:
-باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر
دوست دارید خانه دار باشید.
بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که
عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت: بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو
از من هم پرسیدید؟
ادامه دارد...
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💕 💕 💕 💕
🔷 ابتدای رمان سجاده صبر
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از آهنگ های وصال دوست
اباصالح التماس دعا.mp3
1.57M
💕 💕 💕 💕
🔊 اباصالح التماس دعا
هر کجا رفتی یاد ما هم باش
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 💕 💕 💕
🔷 #دعاي_روز_يكشنبه
🌸 به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانياش هميشگي است
🌺 به نام خدايي كه جز به فضل و بخشش او اميد نبستم،
🌸 و جز از عدالت او نهراسم،
🌸 و جز به سخن او اعتماد نميكنم،
🌸 و جز به ريسمانش چنگ نزنم،
🌸 تنها به تو پناه ميآورم اي خداي بخشايشگر مهربان از ستم و دشمني،
🌸 و مصائب روزگار و اندوههاي پياپي و پيشآمدهاي ناگوار دوران و از گذشت عمر پيش از مهيّا شدن و توشه برداشتن
🌸 و تنها از تو راهنمائي ميجويم به سوي آنچه خير و صلاح من در آن است
🌺 و فقط از تو ياري ميخواهم در آنچه پيروزي و رستگاري با آن همراه است،
🌸 و در پوشيدن لباس عافيت و كمال آن و فراگيري سلامتي و دوام آن تنها به تو دل ميبندم و به تو پناه ميآورم
🌸 اي پروردگار من از وسوسه هاي شياطين و به ياري سلطنت تو دوري ميجويم از ستم پادشاهان،
🌸 پس آنچه از نماز و روزه ام صورت گرفته پذيرا باش و فردا و روزهاي پس از آن مرا بهتر از اين ساعت و امروزم قرار ده
🌸 و مرا در بين خويشاوندان و بستگانم عزيز گردان،
🌸 و در بيداري و خواب نگهدارم باش،
چرا كه تويي خدا و بهترين نگهدار و تويي مهربانترين مهربانان.
🌸 خدايا من در امروزم و يكشنبه هاي ديگر ،
به سوي تو بيزاري ميجويم از شرك و بي ديني و دعايم را تنها براي تو خالص ميكنم
تا در معرض اجابت قرار گيرد،
🌸 و به اميد پاداش تو بر طاعتت پايداري ميكنم،
🌸 پس درود فرست بر بهترين آفريده ات 🌷محمّد🌷 آنكه دعوت كننده مردم به حقانيّت تو بود
🌸 و مرا عزيز گردان با عزّت ذلّت ناپذير خود و به ديده بي خواب خودت حفظ كن،
🌸 و كارم را با گسستن از همه خلق و پيوستن به تو و عمرم را با آمرزش خويش پايان بخش،
همانا تويي بسيار آمرزنده و مهربان.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 💕 💕 💕
🔷 #زيارت_حضرت_اميرالمؤمنين (عليه السلام) در روز #یکشنبه
🌸 به روايت آن كسي كه در بيداري مشاهده كرد كه جناب صاحب الزّمان (عليه السلام) آن حضرت را به اين كلمات زيارت كرد
در روز يكشنبه كه روز آنحضرت است:
🌸 سلام بر شجره نبوت،و درخت تنومند هاشمي، درخت تابان و بارور به بركت نبوّت و خرّم و سرسبز به حرمت امامت، و بر دو آرميده در كنارت آدم و نوح(درود بر آنها باد).
🌸 سلام بر تو و بر اهل بيت پاك و پاكيزه ات،
🌸 سلام بر تو و بر فرشتگان حلقه زننده بر دورت و گرد آمده بر قبرت،
🌸 اي مولاي من اي امير مؤمنان، امروز روز يكشنبه و روز تو و به نام توست و من در اين روز ميهمان و پناهنده به توام،
🌸 اي مولاي من از من پذيرايي كن و مرا پناه ده،
چه همانا تو كريمي و مهماننوازي را دوست ميداري و از سوي خدا مأمور به پناه دادني،
🌸 پس برآور خواهشي را كه براي آن در اين روز بسوي تو ميل نمودم و آن را از تو اميد دارم،
به حق مقام والاي خود و جايگاه بنلد اهل بيتت نزد خدا و مقام خدا نزد شما،
🌸 و بحق پسر عمويت رسول خدا كه خدا بر او و خاندانش همه و همه درود و سلام فرستد.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 💕 💕 💕
🔷 #زيارت_حضرت_فاطمه_زهراء(عليها السلام) در روز #یکشنبه
🌸 سلام بر تو اي آزموده شده،آنكه تو را آفريد آزمودت، پس تو را به آنچه آزمود شكيبا يافت،
🌸 من از صميم قلب به تو ايمان دارم و بر آنچه پدر بزرگوارت و جانشينش(درود خدا بر آن دو باد)آوردند بردبارم
🌸 و از تو ميخواهم از آنجا كه مومن به تو هستم مرا به گروندگان آن دو ملحق سازي تا دلشاد گردم،
🌸 پس گواه باش كه همانا من تنها به ولايت تو و ولايت اهل بيتت(كه درود خدا بر همه آنان باد)پاك گشته و دلگرمم.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈