eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
388 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده به من... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرا اینقد زحمت.... خب...چرا همونجا دستم نکردی لبخندت محو میشود. چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پا بند خودم کنمت...حتی بعد از اینکه .... دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را میگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم... با درد نگاهت میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم... نمیخندم...شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے و پیشانی ام را میبوسی. طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم... خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم... ما... یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم ❣❤️❣❤️❣❤️❣   _علی _ جون علی؟ _ برمیگردی آره؟... مکث میکنی.کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تو منو تنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوست دارم.... و باز هم مکث...اینبار متفاوت ... بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد! سرم را میبوسی و مرا ازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم... نمیدانم...کسی از وجودم جواب میدهد _ برو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی. ساکت را برمیداری،در را باز میکنی، برای بار اخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهسته ات نگاه میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ بر میگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره با گریه میره... حرفم را میخورم و فقط میگویم _ منتظرم.... سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ ❤️ میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنڪه در را ببندم.میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم... هر لحظه که دور میشوی... نفس نفس زنان خود را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یڪ تاڪسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی... به کوچه... " او هنوز فڪ میکنه جلوی درم" وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...ڪاش این بالا نمی آمدم...یڪ دفعه یڪ چیز یادم می افتد. زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم... " نڪنہ اتفاقی برایت بیفته..." من "پشت سرت آب نریختم!!!" ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪہ جانـــم میرود ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ ❤️ ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم. به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاوت برای نیامدن اشڪ های دلتنگی!... فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیڪی اش را روی لب هایم میگذارم... یڪ دفعه مقابل چشم هایم میخندی... تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشڪ روی گونه هایم سر میخورد... یڪ جرعه از چای را مینوشم...دهانم سوخت...و بعد گلویم!... فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میذارم... دلم برایت ت شده... نه روز است که بی خبرم...از تو... از لحن آرام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیر لب زمزمه میکنم... "دیگه نمیتونم علی" غلت میزنم، صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم... نکنہ...نکنہ چیزیت شده! چرا زنگ نزدی...چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!... به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... اما اشڪ دعوت خواب بود به چشمانم... حرڪت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم... غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندبار پلڪ میزنم...تصویر تار مقابلم واضح میشود...مادرم لبخند تلخی میزند... _عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم.... غلت میزنم.روی تخت مینشینم و در حالیکه چشمهایم را میمالم. میپرسم... _ساعت چنده مامان؟ _نزدیڪ دوازده... _چقدر خوابیدم؟ _نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم را نوازش میکند. برای شام اومدم اتاق خوابت دیدم خوابی، دلم نیومد بیدارت کنم...چون تا صبح بیدار بودی... با چشمهای گرد نگاهش میکنم _تو از کجا فهمیدی؟؟ _بلاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند _صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری!برای همین درس کردم به سختی لبخند میزنم _ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _نبینم غصه بخوری!علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند. بالاخره اگه قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود... از لبه ی تخت بلند میشود وبا قدمهایی آهسته سمت پنجره میرود.پرده را کنار میزندو پنجره را باز میکند _یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهترشه! وقتی میچرخد تا سمت در برودمیگوید _راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه!...راس میگه مادر جون یه سر برو خونشون! فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی... در دلم میگویم"خب بیشتر بخاطر اون بود" مامان با تاکید میگوید _باشه مامان؟فردا برو یسر. کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود. 💞 با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ ❤️ دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد _کیه!... چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم _منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم _آخ جوووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم _خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط... نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ریحانه!!!...از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین میندازم _ببخش مامان بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! 💞 جمله اش دلم را لرزاند...... مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد. به راهرو میرود _بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته ...میرم یه لیوان شربت بیارم _نه مادر جون زحمت میشه! همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد _زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز... چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _فاطمهههههه...فاطمهههههه... صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم... محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم... چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!! نگاهم میکند _چقد بی......و لب میزند"شعوری" میخندم _ممنون ممنون لطف داری... 💞 بازوام را نیشگون میگیرد _بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی... دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _چشم! _خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید _وایسیداین شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _منم میخوام منم میخوااام زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود _باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. در اتاقت بسته است!... دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم... _ببینم!...سجاد کجاست؟ _داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!... خنده ام میگیرد... راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود! شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم _خب عشق به خانوادس دیگه!... ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
🌹 💞 دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکجامعلوم علیِ... 💞 . . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 قسمت38بخش_اول ❤ . سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده... سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم... سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها... دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است... پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته... لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم... " اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت .. اهسته نوازش میکنم خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟... تورفتی و من... بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! . _ اروم بخواب... سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی... فقط... فقط یادت نره روز محشر.... بانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم... _ هنوز گرمی علی!!... جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم... ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! 🌹🌹 + اسمع و افهم.... اسمع و افهم.. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید... بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی ...برو دل کندم ...برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم... . . . نویسنده این متن👆: 👉 🌹 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
‌ 🌹 قسمت38بخش_اخر ❤ . مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد .... یکدفعه میگویم _ بزارید یبار دیگه ببینمش... کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم... منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد... زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد... باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند چطور شد..که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پراز اشک میشود...و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند... _ ببخش علی! ... اینا اشک نیست... ذره ذره جونمه... نگاهم خیره میماند.... تداعی اخرین جمله ات... _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم... ... . . خاک موسیقی احساس تورا میشنود . نویسنده این متن👆: 👉 🌹 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟” فاطمه با استرس به شانه ام می زند. – بردار گوشیو الآن قطع می شه. بی معطلی گوشی را بر می دارم. – بله؟ فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید. و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید. – الو. ریحا… خودتی!؟ اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم می آید و می گوید: کیه؟ سعی می کنم گریه نکنم. – علی! خوبی؟ اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند. – دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی… صدا قطع می شود. – علی! الو… – نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه. سرم را تکان می دهم. – ریحانه! ریحانه! بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟ – محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی. باز هم بغض من و صدای ضعیف تو. – تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم! دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم. دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت. حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید. این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین! زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟ بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم. – ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم. مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند. – حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟ به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه. سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود. – می رم گل ها رو آب بدم. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم. – آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم. شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد. – من نمیام. تو برو. – نه تو نیای نمیرم. سرش را روی زانو می گذارد. – می خوام تنها باشم ریحانه. نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا. زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور. . . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند. – نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم. – پشت بوم؟ – آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره. – نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو. تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد. – مامان اینا چی ان؟ – اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن. – میشه یکی بردارم؟ – آره گلم. بردار. خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!” یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه” پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند. “چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟” یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم. – بر می گردی… یک برگ دیگر می کنم. – بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی… و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد. – بر نمی گردی. . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد. اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم. مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!” مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند. – مامان…چت شد؟ صندلی را عقب می دهم. – هیچی حالم خوبه. از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود. “دلتنگتم دیوونه!” به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی. پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد. “دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!” خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند. “فردا…فردا…درسته!” مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد… 💜 . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! *** تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید. – داری کجا می ری؟ – خونه مامان زهرا. – دختر الآن می رن!؟ سرزده؟ – باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم. لقمه را سمتم می گیرد. – بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی. لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود. – یه کیسه فریزر بده مامان. می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم. – می ذاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم. – به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ. از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند. سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود. – خاله یه دونه گل می خری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم. – نه خاله جون. کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود. چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم. – آی کوچولو! با خوشحالی به سمتم برمی گردد. – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون! و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد! . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 ریحانه در خانه ی خودشان هست که با دیدن اخباری از مدافعین حرم، دلتنگی اش شدیدتر می شود. در خانه طاقت نمی آورد و به خانه مادرشوهرش می رود و حالا ادامه ی ماجرا… 💜 فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ می زنه. ما هم دلتنگیم… بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم. “بوی علی رو می دی…” این را در دلم می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند. – خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم. به زور لبخند می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام. – سجاد نیست ها! – می دونم. ولی بالاخره که میاد. شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم. نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی! سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…! این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا!… آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو! یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن! بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم. . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈