eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
388 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
هرجاسخن ازحجاب است بوی بهشتی ات عجیب می وزد چـــادُرم❤️ ای همرنگ ترینِ به خانه خـدا تو گرچه سیاهی ولی؛ 🌈رنگین کمانی از رنگها @dokhtaranafif
🌸حجاب🌸: چادری ها بال پرواز دارند... وقتش بشود آسمانی می شوند..😎 @dokhtaranafif
‌🌸حجاب زهرایی🌸: من با خیلیا هم جنس هستمـ اما همرنگ نمیشم با این جماعتِ👖ساپورت پوشِ 👠کفش قرمزی.. بگذار رسوا شوم رسوای عشقِ❤️ واقعا که زیباست.. بخاطر چادری بودنت متمایز باشی.. 🌺 عزت.من.چادر.زهراست.س @dokhtaranafif
🌹 💞 ریحانه در خانه ی خودشان هست که با دیدن اخباری از مدافعین حرم، دلتنگی اش شدیدتر می شود. در خانه طاقت نمی آورد و به خانه مادرشوهرش می رود و حالا ادامه ی ماجرا… 💜 فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ می زنه. ما هم دلتنگیم… بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم. “بوی علی رو می دی…” این را در دلم می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند. – خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم. به زور لبخند می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام. – سجاد نیست ها! – می دونم. ولی بالاخره که میاد. شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم. نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی! سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…! این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا!… آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو! یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن! بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم. . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…” کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم. – بله؟ – سلام زن داداش! با تردید می پرسم: آقا سجاد؟ – بله خودم هستم… خوب هستید؟ دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم. – می خوام ببینمتون! متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟ – نه! اتفاق خاصی نیفتاده. “اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟” – مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم! – جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم. – می شه یه کم از کارتون رو بگید؟ – نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش. و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود. – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. – مامان زهرا!؟ آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر؟ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد. – بیایید آشپزخونه. نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره. طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید؟ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند. “خدایا چرا گریه می کنه؟” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید… و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی! . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹 💞 ریحانه بدجور دلتنگ شوهرش شده است. پس طاقت نمی آورد و به خانه ی پدر شوهرش می رود. در آنجا سجاد با همراهش تماس می گیرد و بعد به خانه می آید و قبل از همه به ریحانه خبر شهادت علی اکبر را می دهد. ریحانه شوکه می شود … 💜 فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهر و مادرت… و نوای جگر سوزی که مدام در قلبم می پیچد! “این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم. حاشا که در راه تو، لحظه ای برگردیم… یا زینب!” خرد شدم از رفتنت، اما احساس غرور می کنم از این که همسر من انتخاب شده. جمعیت صلوات بلندی می فرستند و دوستانت یک به یک وارد می شوند. همگی اشک می ریزند. نفراتی که آخر از همه می آیند، تو را روی شانه می کشند. “دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم. – برادرش روش رو باز کنه! دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!” پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!” سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز. “گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…” سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد. – علی! لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم. – عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود! . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✨ ✔️ ✨ ✔️ ✨ ✔️ ✨ ✔️ ✨ @dokhtaranafif 👈 ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ... ﺧـــﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻨﻬـــﺎﯾﯽ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳــــﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ... ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺁﻫﺴﺘـــﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : " ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ ﻋــــﺰﯾـــﺰﻡ ... ﻣﻦ ﻫﺴـﺘﻢ ... ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻨﻬــﺎﯾﯽ ﻫـــﻮﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ... شبتون قشنگ... خوب بخوابید❣❣ 💥 #کانال_دختران_عفیف @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
#صبـح است و دلـم در تپــش لحظـہ ے دیدار باز این دلِ مــن ڪَشتـہ بـہ امیـدِ تو بیـــدار ... #سعدے❣ #سلام_صبح_زیباتون_عسـل🌤🍯 #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈 ✦┈┈••✾•🌟•✾••┈┈✦ ⚜
اکنون اگر یار بیاید چه میشود⁉️ این انتظار گر به سر آید چه میشود⁉️ آن نازنین که در همه عالم فقط یکیست. گر روی خود به ما بگشاید چه میشود⁉️ یا صاحب الزمان عج علی ظهورک الهی آمین #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
آغاز ماه مهربان مهر در سایه مهرورز معلمان برجویندگان علم و ادب مبارک باد مهرتان پر مهر 🍁🍂 #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
*معلم که باشی،* طعم شیرینیِ میوه رسیدهِ مهر را بیشتر حس می کنی! *معلم که باشی،* خنکای باد مهر بیشتر از دیگران بر تنت حس می شود! *معلم که باشی،* بوی نوی کاغذ کتاب و جلد دفتر بیش از همیشه، تو را به وجد می آورد! *معلم که باشی،* شلوغی خیابان های پاییز و کوچه های مهر، بیش از گذشته بر دیدگانت نمایان می شود! و ... *معلم که باشی،* ماراتن تپش قلبت با گذر دقیقه ها و ثانیه ها بیش از پیش، آهنگِ سرعت می گیرد! آری ! تو همان *معلمی* هستی که کودک درونت بیش از هزاران کودک بیرون، دلتنگ مهرِ *مهر* است و مملو از شوق دیداری! *دیداری دوباره با مهر و محبت!* پیشاپیش بهار تعلیم و تربیت بر باغبانان مهر و محبت و آینده سازان این مرز و بوم مبارک🌹 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈