#یک_سرفهای_هم_باید_کرد 👇
🔰شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد، هر چه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و...
از توبره ی خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود، ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد.!
درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت:
«هر كه هستي بفرما پيش»
مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.وقتي سير شد درويش شرح حالش پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد.!
درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟! شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يک سرفه ای هم بايد كرد!»
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستاﯾﺸﺎﻥ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ گنگ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍﻣﻴﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻜﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ !!
ﻭ ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ .ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺎﻳﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ ﺩﻭﻡ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ !
ﻓﻘﺮ ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ .
ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﯾﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ .
ﻭ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ .
ﻭ "" ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾش
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت34)
همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاے دانشگاہ پایین مے رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم:مرگ مریم هنوز باورم نشدہ،یہ حس و حال گنگے دارم!
بهار دستم رو گرفت و گفت:من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم،چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوے چشمتہ!
رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ،یڪے از دخترهاے ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت:بیاید ڪمڪ!
نفس نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد:استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم و دویدم بیرون!
چندنفر هم پشت سرم اومدن،همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم،چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!
با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت،رو بہ جمعیت گفتم:برید ڪنار!
دو تا از طلبہ ها جمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روے زمین،از گوشہ سرش خون مے چڪید،صورتش از درد جمع شدہ بود!
سریع گفتم:بہ آمبولانس زنگ بزنید!
ڪسے گفت:تو راهہ!
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت:نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!
بهار با عصبانیت گفت:بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت!
دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم:ڪسے چیزے ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن،نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روے سهیلے!
همونطور ڪہ نگاهش مے ڪردم گفتم:ڪدوم پاتونہ؟
چشم هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد:چپ!
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صداے خفیف گفت:مراقب خودت باش!
از فعل مفرد استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صداے آژیر آمبولانس اومد،چندنفرے ڪہ درمورد ماجرا صحبت مے ڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید:یہ ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مے رفت طرف دانشگاہ،بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم:بنیامین!
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان،بهار بازوم رو گرفت:هانے منو ڪہ نفرین نڪردے؟!
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:چے؟!
با خندہ گفت:آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!
محڪم بغلم ڪرد:شوخے میڪنما،ناراحت نشے!
ازش جدا شدم،بدون توجہ بہ حرفش گفتم:حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!
بهار بہ شوخے گونہ م رو ڪشید:فیلم زیاد مے بینیا حالا بذار مشخص بشہ،چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!
زل زدم بہ مسیرے ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
_بهار،امیرحسین چیزیش نشہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت
:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم:حتما!
وارد خونہ شدم،همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم!
با لبخند نگاهش ڪردم:چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
_خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم،امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت:چقدر بزرگ شدے!
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے.
رسید،بہ چند قدمیم!
_انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
_حرفاے جالبے نمیزنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈