مامان نتانیاهو هیچ وقت فکر میکرد که قراره بچش یه قاتل وحشی زنجیرهای بشه؟ خدایی این چی بود زاییدی حاج خانوم.
من هیچی نمیدونم. فقط انقدر میدونم که اگه واسه آینده نجنگی حسرت نجنگیدن تو رو میکشه.
شاید بهتر باشه یه کاغذ بزرگ بگیرم و توش صد تا کاری که قبل مرگم میخوام انجام بدم رو بنویسم و شروع کنم به تیک زدنشون؛ این حتما میتونه خیلی فارقالعاده و آبی باشه.
تو روزایی که احساس ناکافی بودن بهت غلبه میکنه باید یکی باشه که مثلِ اخوان ثالث دم گوشِت زمزمه کنه:
کم مبین خود را که از بسیار هم بیشی . .
اگر قرار بود خسته شوم سال ها پیش از پا مینشستم و به مورچه های خانهمان غذا میدادم. نه اینکه خسته نشوم. نه. بسیار هم خسته میشوم، اما شوق رسیدن مرا حتی با پاهای زخمی به طرف خودش میکشاند. همهی این خستگی ها را فدا میکنم تا روزی که تمام خنجر هارا از تنم جدا کنم و بگویم من توانستم!
آسمون با اون همه وسعت و بزرگی سالی هزار بار میشکنه و گریه میکنه، دیگه ما که آدمیم.