📜 #حڪایتآمـــــوزنده
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن
لباس پیرمـرد فقـــیری ریخت پیرمرد
خوشــحال شد و گوشه های دامن را
#گــــره زد و رفــت!
در راه با پــرودرگار سـخن می گفت:
«ای گـــشاینده گــره های ناگـــشوده
عنایتی فـرما و گـــره ای از گـره های
زندگـــی ما بگـــشای»
در همین حال ناگهان #گـرهای از گره
هایــش باز شد و گـــندمها به زمــین
ریخت! او با ناراحتی گـــفت:
من تو را ڪی گفتم ای یار عـزیز
کاین گـره بگشای و گندم را بریز!
آن گــره را چون نیارستی گـشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشـــــست تا #گـــندمها را از زمــین
جمـــــع ڪند در ڪمال ناباوری دید
دانـــــه ها روی ظــرفی از #طـــــلا
ریخــته اند! نــدا آمد ڪه:
تو مبــین اندر درخـتی یا به چاه
تو #مرا بـین ڪه منم مفتاح راه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•