خدایا کمک کن تا ذوقشو داریم به اون چیزی که میخواییم برسیم🤍🌿
@vlog_ir
25.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- بنظرت چی یه خونه رو خونه میکنه؟
+ وجود مامان...🤍🌿
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق_مذهبی
بفرست براش بدونه..(:♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدیرکانال☺️
خواستگاران و علاقه مندان عزیز😂؛
شرایط ازدواج فقط ایمان،تقوا،عمل صالح 😂
اونم فقط تا پایان ماه مبارک رمضان بعد این تاریخ تمدید نمیشه
لطفا تا پایان ماه اقدام بفرمایید😂👏
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت پدرم خونه نبود نامادریم برادرش رو به جونم مینداخت یه روز از ترس به خونه همسایه پناه بردم ولی نامادریم پیدام کرد و به برادرش گفت منو...
عاشقانه ای برای زندگی
هر وقت پدرم خونه نبود نامادریم برادرش رو به جونم مینداخت یه روز از ترس به خونه همسایه پناه برد
تو راه برگشت بابام گفت : آقا حالش خوب نیست ، مریض احواله و دکترا جوابش کردن و دیگه امیدی بهش نیست...
خیلی ناراحت شدم، به این فکر میکردم که نکنه خدایی نکرده اتفاقی برای آقا بیفته ، درسته اون منو به اندازه ی احمد و دامون دوست نداشت ولی من دوستش داشتم .... چند روز بعد از برگشتنمون به اصفهان صادق با خانوادش از یاسوج اومدن اصفهان و یه بله برون و عقد مفصل برای سمیه گرفتن ، سمیه خیلی خوشحال بود، انگار روی ابرا راه میرفت و هیچ چیز و هیچ کسی هم نمیتونست این خوشحالی رو ازش بگیره ، من خیلی سمیه رو دوست داشتم و از خوشحالیش خوشحال بودم اما از یه طرفم ناراحت بودم که داره ازم دور میشه ، هر چند همینجا هم که بودن زیاد نمیدیدمش ولی این راه دیگه واقعا دور بود، چون خونه پدریه سمیه و صادق خیلی با هم فاصله داشت و برای دیدار اذیت میشدن خیلی زود جشن عروسیشونو گرفتن
سمیه شب عروسیش موقع خداحافظی اولین نفر که بغل کرد من بودم ،
محکم منو به خودش چسبونده بود و با گریه میگفت : خیلی دلم برات تنگ میشه ، مواظب خودت باش ، اگه مشکلی داشتی حتما به آرش بگو ، به مژگان هم حسابی سفارش کرد که منو اذیت نکنه و هوامو داشته باشه مژگانم - باشه خاله جانی گفت ولی در اصل چیزی براش مهم نبود و کار خودش رو میکرد به خصوص در مورد من که انگار دشمن خونیش بودم ... چند ماه بعد چند ماه بعد خاله فرناز خبر بارداری سمیه رو به همه داد ، با شنیدن این خبر اشکام میومد اما ایندفعه اشک شوق بود ...
همون روزا بود که از روستا خبر دادن آقا فوت شده و باید بریم روستا ، بابام خیلی گریه میکرد و ناراحت بود، منم گریه میکردم و تو عالم بچگی خودم از خدا میخواستم آقا رو ببره تو بهشت
حتی تو مراسم آقا هم مژگان یه دل سیر کتکم زد و بهم گفت : مگه کی مرده که تو اینجوری به اون عمههای ذلیل مردت نگاه میکنی و گریه میکنی اگه ببینم بازم گریه کردی مو به سرت نمیذارم ،
حتی گریه کردنم برام ممنوع بود
مراسم آقا خیلی شلوغ بود، من از تمام اون آدما یک نفرم نمیشناختم به جز عمه و عموهام .. ، احمد و دامون هم خیلی گریه میکردن ، دامون یه دونه مژه هم به چشمش نمونده بود و از شدت ناراحتی همه رو کنده بود ،
بعد از مراسم خاکسپاری که برگشتیم خونه ننه از بین حرفای عمه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
35.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آره میگذره
تموم میشه، میرسیم، میبینیم
ولی باور کنید رد بعضی از روزا تو وجودمون میمونه!
دقیقا همونی که جناب سعدی میگه:
بگذشت وچه گویم که چه بر من بگذشت.🍃
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
بچه کامپیوتر نیست...
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فقط همونجا که سعدی برای دلبر میگه:
دیگران ، چون بروند از نظر ، از دل بروند ...
تو چنان ،در دل من رفته ، که جان در بدنی ...
خیلی قشنگه واسه عشقت بفرس♥️
@vlog_ir