eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
22هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12.3هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
‌مصرفِ روغنِ کنجد، از بیماری‌های مانندِ رماتیسمـ و التهاب مفاصل‌جلوگیری می‌کنه و یک منبع غنی‌از اسیدهای‌چربِ غیر اشباع‌شده است. که در زنان‌از پوک شدن‌ "استخوان جلوگیری‌می‌کنه"🌻 @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اگه مراقب خودت نباشی، مادر و همسر و فرزند خوبی هم نمی‌تونی باشی. پیشنهاد می کنم: 🔹برای کارها از اطرافیانت کمک بخواه 🔹درباره‌ی احساسات و هیجانات با اطرافیان حرف بزن و گاهی برای کودکت با زبان ساده توضیح بده که تو چه شرایطی هستی. 🔹پیاده‌روی یا یوگا کن و اگر می‌تونی حتما یک ورزش رو بطور مستمر انجام بده. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌چسبی‌که برای چسباندن‌مژه مصنوعی‌‌در همه جا استفاده می‌شه. علتِ ایجادِ عوارض‌حاد چشمی‌مانند کم بینایی‌‌و گاه نابینایی‌است"و علاوه بر ریزش‌مژه‌های" _طبیعی‌، باعث عفونت نیز می‌شه"👱‍♀ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اگه مراقب خودت نباشی، مادر و همسر و فرزند خوبی هم نمی‌تونی باشی. پیشنهاد می کنم: 🔹برای کارها از اطرافیانت کمک بخواه 🔹درباره‌ی احساسات و هیجانات با اطرافیان حرف بزن و گاهی برای کودکت با زبان ساده توضیح بده که تو چه شرایطی هستی. 🔹پیاده‌روی یا یوگا کن و اگر می‌تونی حتما یک ورزش رو بطور مستمر انجام بده. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌لباس‌ تنگ باعث ایجادِ اختلال‌در جریانِ خون‌‌می‌شه و فشار به اعصابِ پا و احساس‌کوفتگی‌، نفخ، عفونتِ ادراری‌در خانمها، خارشِ‌پوست"رشد قارچ‌‌پوست" و حتی‌سرطان‌سینه می‌شه 👌 @vlog_ir
-إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً.. که دیگران ظهورش را دور میبینند و ما نزدیک میبینیم..💚 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ اگر خدا شما را يارى كند، هيچ كس بر شما چيره و غالب نخواهد شد..🤍 @vlog_ir
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا ‌ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۲ اتفاقا بلافاصله بعد خوب شدنم یه خواستگار میاد. برام که اونم بچه روستا بود ولی از یه روستای دیگه بود از روستای خودمون نبود.. خلاصه بابام هم بدون تحقیقات منو به عقدش در آورد با یه جشن مفصل.. من مخالف بودم ولی کسی به حرف من گوش نمی‌داد که. تا اینکه جمعه یه پاییز سال ۱۳۷۳ اومدن برای اینکه مهریه قرار بزارن و بحساب مهر برون کنن.. من یه عمو دارم آخوند هست اون سالها هم آخوند خیلی ارج و قرب داشت. با خودم گفتم بزار عموم که بیاد بهش میگم که من راضی نیستم با این آدم ازدواج کنم.. تا اینکه روز جمعه بابام کل فامیلش را دعوت کرده بود اومدن و فامیلای داماد هم اومدن، مامانم شبش کلی میوه شست و تدارک دید. به آبجی کوچیکم اون روز فکر کنم ۴ سالش بود گفتم آبجی برو تو گوش عمو بگو من کارش دارم بیاد تو آشپزخونه. اونم رفت گفت و عموم اومد داداشم هم اومد.. منو داداشم به عموم گفتیم قضیه چیه. عموم گفت چرا بابات قبول کرد یه آدم تحصیلکرده را رد کنه و یکی که کارگر کارخونه هست را قبول کنه .عموم تعجب کرده بود از اینکار بابام .. بابام را صداش کرد اومد آشپزخونه و گفت برادر این چه کاریه . اون پسر آینده داره ولی این تا آخر عمرش کارگر خواهد بود و هیچ ترقی نمیتونه بکنه. .. بابای منم لجباز بود خیلی گفت نخیر من دختر به کسی نمیدم که باباش معتاده و مادرش قالیچه میبافه خرج شکم بچهاش را میده و حتی پول ندارند انگشتر بخرن ،دختر منو نشون کنن برای پسرشون. ولی اینا تو روستا زمین دارن و املاک دارن وووو وضعشون خوبه. عموم هم گفت متاسفانه همه‌چیز را توی پول میبینی ؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چه ویژگی هایی بعد ازدواج تغییر نمیکنه؟ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
شاملو تو یکی از نامه‌هاش به آیدا میگه:«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم»و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده ... @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff